خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتایج: از 1 به 10 از 10
    1. Top | #1
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات

      Cool .:: فیلم هایی که قبل از مرگ باید دید ::.


      تــــو ایـــــن تاپیـــــک به معـــــرفی آثـــار فــــاخـــر سینمــــای جهـــــان می پـــردازیــــم


      پستی نذارید لطفا
      تا معرفی ها پشت سرهم قرار بگیرن

      پ.ن : اکثر مطالبی که در این تاپیک قرار میدم از ویکی پدیا و سایت نقدفارسی هست و صرفا فقط برای معرفی فیلم مورد نظر می باشد
      (صحت یا عدم صحت نقدهام به من مربوط نمی باشد :yahoo (4): )





      نظرات شخصی تون درمورد این فیلمها رو ؛ با ما در این تاپیک درمیون بگذارید :

      http://forum.konkur.in/thread13056.html





      لیــــست فیــــلم هـــــا



      The Shawshank Redemption

      The Godfather

      The Godfather: Part II

      Inception

      The Pianist

      The Green Mile


      The Good, the Bad and the Ugly

      Seven Samurai

      ویرایش توسط Mahsa.Nzr : 31 مرداد 1393 در ساعت 20:48

    2. Top | #2
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      نظرتون در مورد این فیلم رو در این تاپیک قرار بدید :


      http://forum.konkur.in/thread13056.html#post202697






      فیلم رستگاری از شاوشنگ

      The Shawshank Redemption











      رستگاری از شاوشنگ
      (به انگلیسی: The Shawshank Redemption) فیلمی است به کارگردانی فرانک دارابونت، محصول سال ۱۹۹۴ شرکت آمریکایی کلمبیا پیکچرز که بر اساس رمانی از استفن کینگ ساخته شده است و در آن تیم رابینز در نقش اندی دوفرین و مورگان فریمن در نقش الیس «رد» ردینگ بازی میکنند.

      در مراسم جایزه اسکار سال ۱۹۹۴ این فیلم نامزد هفت اسکار شد (بهترین فیلم, بهترین بازیگر–مورگان فریمن, بهترین فیلمنامه, بهترین فیلمبرداری, بهترین ویرایش فیلم, بهترین موسیقی فیلم، و بهترین صدابرداری) اما نتوانست حتی یکی از آنها را به دست آورد. این فیلم در حال حاضر در لیست ۲۵۰ فیلم برتر تاریخ سینما در سایت IMDB رتبه اول را به خود اختصاص داده است.


      داستان فیلم


      داستان رستگاری از شاوشنگ در سال ۱۹۶۴ اتفاق میافتد و درباره یک بانکدار به نام اندی دفرسن (تیم رابینز) است که اشتباهاً به جرم قتل همسرش به حبس ابد در زندان ایالتی شاوشنگ محکوم میشود. او در زندان با فضایی پر خشونت و رشوه خواری مواجه میشود. در این خلال با زندانی سابقه داری به نام رد (مورگان فریمن) که به کار قاچاق کالا از بیرون به داخل زندان مشغول است، طرح دوستی میریزد و به کمک او موفق به فرار میشود.
      او ابتدا خود را نزد رئیس زندان عزیز جلوه میدهد و با گرفتن یک انجیل در دستش و خواندن آیات آن نظر رئیس زندان را به خود جلب میکند، چندی بعد در کتابخانه زندان کار میکند و پس از آن امور حسابداری رئیس زندان را انجام میدهد. در این دوران با فردی آشنا میشود که به او اعتراف میکند که همسر اندی را کشته است اما رئیس زندان با شنیدن این سخن ها اندی را در انفرادی میاندازد.
      اندی با یک چکش کوچک که از رد گرفته بود و آن را در کتاب انجیل مخفی کرده بود دیوار زندان را میکند و عکسی را در جلوی سوراخی که کنده بود قرار میدهد و پس از بیست سال از آنجا فرار میکند. رد هم به دنبال او میآید و رئیس زندان هم طی حوادثی مجبور به خودکشی میکند.


      بازیگران


      مورگان فریمن – رد
      تیم رابینز – اندی دفرسن
      باب گانتن – واردر ساموئل نورتون
      کلانسی براون – کاپیتان برایان هادلی
      گیل بیلاز – تامی ویلیامز
      مارک رولستون – باگز دیاموند
      جیمز وایتمور – بروکز هاتلن
      جفری دمان – دیستریکت آتورنی


      سازندگان


      کارگردان: فرانک دارابونت
      تهیه کننده: نیکی ماروین
      فیلمنامه نویس: فرانک دارابونت
      موسیقی: توماس نیومن
      کارگردان هنری: پیتر لنسدان اسمیت
      بازیگردان: دیبورا آکویلا
      فیلمبرداری: راجر دیکینز
      آهنگساز: توماس نیومن، ولفگانگ آمادئوس موتزارت
      ویرایشگر: ریچارد فرانسیس-بروس
      داستان: استفن کینگ


      جزئیات


      ترانه ای که اندی از بلندگوهای زندان پخش میکند، دوئتی از پردهٔ سوم (عروسی فیگارو)؛اثر (موتزارت)، است.
      هنگامی که رئیس زندان کتاب انجیل، اندی را باز میکند میفهمد که اندی یک چکش در آن نگه داشته بودهاست.
      به عقیده دارابونت، زیباترین لحظههای فیلم وقتی است که شخصیتهای اندی و رد در مورد امید گفتگو میکنند.
      یک خانم آمریکایی این فیلم را ۵۰۰ باردیده.
      درابتدا پایان فیلم درصحنه ى اتوبوس بود
      نقش تامی قرار بود به براد پیت، داده شود.
      این فیلم دارای (۳۴۲’۷۴۵) رای در نظر سنجی(IMDb) است که بیشترین آمار را دارد. (دستیابی ۱۰/۰۵/۲۰۱۲)
      طی یک نظرسنجی که از سوی مجلهٔ امپایر انجام شده بود، این فیلم بهترین فیلم دههٔ نود و چهارمین فیلم برتر دوران اعلام شد. این فیلم در کنار فیلمهای (کازابلانکا) و (یک زندگی با شکوه) محبوبترین فیلمهای مخاطبین سینما شناخته شده بود.
      کارگردان این فیلم تنها چهارفیلم دیگر به نام مسیر سبز، مجستیک، مه و فارنهایت ۴۵۱ ساخته است که در مسیر سبز و مه از داستان های استفن کینگ استفاده کردهاست.
      در کل فیلم ۲ نما با هلیکوپتر فیلمبرداری شده یا در اصطلاح از هلی شات استفاده شده است. یکی نمای آغازین است که مولف میخواهد شاوشنگ را به بیننده معرفی کند و این کار را با حرکت از بالای ساختمان و محوطه شاوشنگ انجام میدهد، اما در وهله دوم استفاده از هلی شات به طور کامل در خدمت زیبایی شناسی اثر است. اندی که با هنرمندی تمام به دفتر ریاست زندان راه یافتهاست یک بار از فرصت استفاده میکند و در دفتر را به روی خود قفل میکند و با گذاشتن یک صفحه موسیقی که همجنس موسیقی خود فیلم است. آن موسیقی را از بلندگوی زندان پخش میکند. با وجودی که رهاورد این حرکت، زندان انفرادی برای اندی است، اما زیبایی این حرکت برای او ارزشمندتر است. موسیقی در حالی از بلندگو پخش میشود که زندانیان همگی مشغول هواخوری در محوطه هستند. دوربین دارابونت از بالای سر زندانیان همراه با موج موسیقی به حرکت درمی آید و انگار این موج آوای صور اسرافیل است و در حال زندهکردن مردگان است. شاید به لحاظ زیبایی شناسی، این نما یکی از زیباترین نماهای ساخته شده در سینما باشد.
      لوکیشن شاوشنگ یک زندان متروک در ایالت اوهایو آمریکاست. کل فیلمبرداری چند هفته به طول میانجامد و غیر از۲۰ دقیقه پایانی، تمامی داستان در آن لوکیشن فیلمبرداری میشود. در اینجا باید به کارگردانی خردمندانه دارابونت اشاره کرد که ۶ سال تمام درگیر این فیلم بوده است و از عهده مدیریت کار به خوبی برآمده است.


      اشتباهات فیلم


      رد به اندی میگوید که از سال ۱۹۴۹ در شاوشنگ بوده است در حالی که به تامی میگوید در سال ۱۹۴۷ به زندان آمده است و در حقیقت در سال ۱۹۴۷ به زندان آمده است.

      جوایز


      نامزد جایزه اسکار بهترین فیلم

      نامزد جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد برای مورگان فریمن
      نامزد جایزه اسکار بهترین فیلمنامه
      نامزد جایزه اسکار بهترین فیلمبرداری
      نامزد جایزه اسکار بهترین ویرایش فیلم
      نامزد جایزه اسکار بهترین موسیقی فیلم
      نامزد جایزه اسکار بهترین صدابرداری


      نقد فیلم


      جهان دارابونت در فیلم «رستگاری از شاوشنگ» اگرچه با امید به سرانجام می رسد اما پرسش های بسیاری را مطرح می کند. دارابونت، شخصیت هایی را در این فیلم خلق می کند که کارکرد ماهیتی زندان را زیر سئوال می برند. مجرمین برای تنبیه، بازسازی و آماده شدن برای بازگشت به جامعه، به زندان فرستاده می شوند. اما از نگاه فیلم «رستگاری از شاوشنگ» اندی و دیگر زندانیان به زندان می روند که بر نگردند. آنان چنان زندانی مفهوم زندان – وضعیتی جدا از اجتماع – می شوند که حتی پس از آزادی نیز نمی توانند آزاد باشند. بسیاری از زندانیان که شامل عفو شده و آزاد می شوند در اولین فرصت خودکشی می کنند.
      اندی، زندانی باوقار، متشخص و درون گرایی که فضای زندان را دگرگون می کند و به اتاق رئیس راه می یابد در چنین شرایطی داستان دیگری را در سرش دنبال می کند. شاید هیچ کس نداند که دارابونت، رستگاری اندی را به چکش کوچکی سپرده است که اندی با آن هم مهره های شطرنج می سازد تا زندانبانان را بازی دهد و هم در طول بیست سال با حوصله ای مثال زدنی راه رهایی خود را هموار سازد. فیلمساز اگر چه داستان ساده ای را در فیلم دنبال می کند اما هنر او وقتی نمایان می شود که به شخصیت ها و اتفاقات لایه های متعدد می بخشد. رستگاری از شاوشنگ فقط در عمل فیزیکی فرار اندی از زندان خلاصه نمی شود. اندی با تغییر و تحولاتی که در فضای زندان و ارتباط زندانبانان و زندانیان ایجاد می کند به تحقق آرمان زندان اصلاح گر کمک می کند.
      ضمن اینکه نکته اساسی پایان فیلم این است که فرار اندی از زندان، زندانیان دیگر را هم از زندان درونشان رها می کند. با فرار اندی در حافظه زندان شاوشنگ در کنار زندانیانی که پس از آزادی خودکشی کرده اند، یک زندانی هم وجود دارد که با فرار از زندان رستگار شده است.
      تامی به عنوان شخصیتی که برای رهایی اندی وارد فیلم می شود تحت تاثیر او قرار می گیرد و حتی می خواهد به نفع او در دادگاه شهادت دهد با شلیک زندانبانان از فیلم خارج می شود. اندی قرار است خود رستگاری بخش باشد نه اینکه کسی او را رها کند. خیلی سخت است که شخصیتی آرام چون اندی چنان در طول فیلم پرداخت شود که عمل باورناپذیر او یعنی احداث تونلی بسیار بلند و عبور از مسیر طولانی فاضلاب، برای تماشاگر قابل قبول باشد.
      دارابونت در فیلم شاوشنگ این کار را انجام داده است. او فیلمنامه این فیلم را براساس داستانی از استیون کینگ، نویسنده داستان های وحشت انگیز نوشته است. همکاری او با کینگ در فیلم بعدی دارابونت هم ادامه پیدا کرد. پنج سال پس از آنکه اولین فیلم کارگردان تازه کار با استقبال مواجه شد و جایزه های متعددی دریافت کرد، دارابونت دومین فیلمش را با نام «مسیر سبز» ساخت. فیلمی بسیار خوش ساخت که نشان داد تجربه اول فیلمساز اتفاقی نبوده است.



      ویرایش توسط Mahsa.Nzr : 31 مرداد 1393 در ساعت 19:44

    3. Top | #3
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات

      نظرتون در مورد این فیلم رو در این تاپیک قرار بدید :


      http://forum.konkur.in/thread13056.html#post202697


      The Godfather (پدرخوانده)
















      کارگردان :Francis Ford Coppola



      نویسنده :
      Mario Puzo, Francis Ford Coppola


      بازیگران:


      مارلون براندو (دون ویتو کورلئونه)
      آل پاچینو (مایکل کورلئونه)
      جیمز کان (سانی کورلئونه)
      ریچارد کاستلانو (پیت کلمنزا)
      رابرت دووال (تام هاگن)
      استرلینگ هایدن (کاپیتان مک کلوزکی)
      تالیا شایر (کانی کورلئونه)
      جان کازال (فردو کورلئونه)
      سیمونتا استفانی (آپولونیا ویتلی کورلئونه)



      جوایز :


      برنده اسکار: بهترین بازیگر مرد نقش اصلی برای مارلون براندو، بهترین فیلم، فیمنامه اقتباسی،

      نامزد اسکار: بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای آل پاچینو، بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای رابرت دووال، بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای جیمز کان، هترین کارگردانی برای فرانسیس فورد کاپولا، بهترین طراحی صحنه برای آنا هیل جانستون، بهترین تدوین برای ویلیام رینولدز و پیتر زینر، هترین موسیقی متن برای نینو روتا، بهترین موسیقی متن برای نینو روتا، هترین صدابرداری

      خلاصه داستان :


      فیلم، در اواخر دهه 40 و در "نیویورك" جریان دارد و "دون كورلئونه" رئیس یك خانواده مافیایی است. "مایكل"، كه مدت‌ها پیش، از قبول شغل خانوادگی سر باز زده است، به همراه دوست دختر غیر ایتالیایی‌اش، كه برای اولین بار سر از شغل خانوادگی "مایكل" درمی‌آورد، در مراسم ازدواج خواهرش، حاضر می‌شود. چند ماه بعد ، "دون"، هدف گلوله مرد مسلحی قرار می‌گیرد كه در استخدام قاچاقچی مواد رقیبی است كه پیش از این، درخواست كمكش از "دون" با توجه به روابط سیاسی‌ای كه داشت رد شده بود، و به زحمت از مرگ نجات می‌یابد. "مایكل"، بعد از نجات پدرش از دومین اقدام به ترور، برادر بزرگ و تندخوی خانواده، "سانی" و مشاوران خانواده، "تام هگن" و "سال تسیو" را متقاعد می‌كند كه بهتر است او كسی باشد كه از مسئولین این حوادث عیناً انتقام بگیرد...

      داستان کامل:

      داسـتان فیلم پدرخوانده از جـشن عروسی دختر دون کورلئونه در تابستان سال ۱۹۴۵ شروع می شود دختر او کانی با پســری به نام کارلو که رفیق سانی ( پسر دون کورلئونه ) اسـت ازدواج می کند در این هنـگام افراد زیادی مشکلات خود را با پدرخوانده در میان می گذارند یکی از این افراد پسر خوانده ویتو کورلئونه بود که به عنوان هنرپیشه به او یک نقش بسیار مهم داده نمی شد دون تام پسر دیگرش که وکیل خانواده نیز بود را بعد از عروسی به هالیوود می فرستد و تام وقتی می بیند که رئیس استودیو که والتز نام داشت مواقفت نمی کند آن نقش را به جانی (همان پسر دون کورلئونه ) نمی دهد آنجا را با این جمله ترک می کند : با تشکر من باید سریع برگردم چون آقای کورلئونه دوست دارن خبرهای بد را زود بشنوند دقیقاً روز بعد هنگامی والتز از خواب بیدار می شود سر بریده اسبش که بسیار گران و دوست داشتنی بود را در لای پتویش می بیند و از وحشت فریاد های بسیار بلندی می کند که این فریاد ها یعنی من با حضور جانی موافقم . هنگامی که تام به نیویورک باز می گردد متـوجه می شـود که فردی به نام سولاسو به دون پیشنهاد همکاری در قاچاق مواد مخدر داده که سرانجام در جلسه ای دون به صورت حضوری به سولاسو پیشنهاد منفی میدهد اما سانی که هیچ تجربه ای ندارد به نوعی رضــایت خود را با انجام این معامله اعلام می کند که دون به سرعت سر حرفش می پرد و در مقابــل همه اعضا به سانی می گوید : ساکت ، و هنگامی که سولاسو از جلسه خارج می شـود دون سـانی را فرا مـی خواند و خطاب به او می گوید : هرگز نظر خودت را به افراد خارج از خانواده نگو . در چند ثانیه بعد ما حق را به دون می دهیم زیرا سولاسو که می دانست پس از مرگ دون پسر بزرگترش رئیس خانواده می شود و چون سانی با این معامله موافق بود در یک صحنه که دون در حال خرید بود و محافظی نداشت مورد اصابت ۶ گلوله قرار می گیرد و به ظاهر کشته میشود . پس از گــذشت چند هفته در حالی بود که دون در بیمارستان بستری بود سولاسو به ســانی پیشنهاد حل اختلافات را می دهد و با این فکر که مایـکل (کوچکترین پسر دون ) از کارهای مافیایی خانواده خود دور است و هیچ تجربه ای ندارد از سانی خواست که مایکل را برای حل این اختلاف ها بفرستد سانی قبول می کند ولی با کمک کلمنزا و تسیو (مشاوران خانواده ) اسلحه ای در محل قرار می گذارند تا مایکل سولاتسو و کاپیتان مک کلاســکی ( که از رشــوه بگیران سولاسو بود ) را به قتل برساند که همین گونه شد و مایکل پس از قتل این دو نفر به سیســـیل فرستاده شد تا در امنیت باشد و همان جا عاشق دختری زیبا به نام آپولونیا می شود و با او ازدواج می کند . از آن سو دون کورلئونه از بیمارستان مرخص می شود و دوباره به جایگاه خود بر می گردد .در نیویورک، سانی تندمزاج شوهر خواهرش را به خاطر بدرفتاری با کانی، خواهر آبستنش، به شدت کتک می زند. پس از آنکه کارلو، کانی را برای بار دوم کتک می زند، سانی به تنهایی برای انتقام جویی به دنبال او می افتد. او که در یک باجه عوارض راهداری کمین کرده، با ضرب گلوله از پا در می آید. دن کورلئونه به جای ادامه انتقام جویی ها، در یک جلسه با سران پنج خانواده، ترتیبی می دهد که پسر کوچکش بتواند در امنیت کامل به خانه برگردد. در سیسیل، مایکل خبر مرگ برادرش را می شنود و آماده بازگشت به آمریکا می شود. قبل از حرکت، یک بمب در ماشین وی کار گذاشته می شود. اما به جای او، آپولونیا کشته می شود. در جلسه سران خانواده های نیویورکی، دون درمی یابد که شخص پشت این جنگ ها و مرگ سانی، دن امیلیو بارزینی است . مایکل از سیسیل بر می گردد و با دوست دختر سابقش کی آدامز ازدواج می کند دون کورلئونه ریاست خانواده را به مایکل می سپارد و قبل از مرگ به مایکل سفارش می کند که هرکس پیشنهاد ملاقات با بارزینی را به تو داد او یک خیانت کار است . پس از مرگ دون این تسیو بود که پیشنهاد را داد و مایکل دستور قتل او را می دهد سپس در صحنه ای که پدرخوانده فرزند کانی و کارلو میشــود به دستور او سران ۴ خانواده ی دیگر به قتل می رسند و مایکل با این کار قدرت خود را تثــبیت می کــند و در آخرین اقدام خود در فیلم دامادش یعنی کارلو را که متوجه شد او توسط بارزینی خریده شـده و در مرگ سانی دست داشته او را دریک ماشین به وسیله کلمنزا خفه می کند . بعد ازچند روز کانی پیش مایکل می آید و او را قاتل صدا می زند و آنگاه محافظان مایکل او را بیرون می کنند کی آدامز که شاهد این صحنه بود ازمایکل سوال می کند که آیا او واقعاً کارلو را کشته و مایک باآرامش خاصی پاسخ منفی می دهد و کی را با دروغ خود آرام می کند سپس در صحنه آخر فیلم کی در حالی که در اتاق مایکل می بیند که کلمنزا و جانشین تسیو دست او را می بوسند و او را دون کورلئونه خطاب می کنند در به روی او بسته می شود .



      دیالوگ های بیاد ماندنی فیلم

      "مایکل : پدرم پیشنهادی بهش داد که نتونه رد کنه
      کی : چه پیشنهادی ؟
      مایکل : لوکا براسی یه اسلحه بالای سرش گرفت و پدرم بهش گفت که یا امضات باید رو ورقه باشه و یا مغزت "

      "دون کورلئونه : مردی که وقت صرف خانواده اش نکنه یه مرد واقعی نیست ."

      "دون کورلئونه : هی سانی چت شده هرگز به افراد غیر از خانواده نگو که چه نظری داری ! "

      "تام هیگن : اگه ممکنه منو سریع به فرودگاه برسونید آقای کورلئونه دوست دارن خبرهای بد رو زود بشنون "

      "دون کورلئونه : من یه آدم خرافاتی هستم اگه اتفاقی برای پسرم بیفته مثلاً اگه یه مامور پلیس اونو بکشه یا اونو صاعقه بزنه یه عده از حاضرین اینجا رو مقصر می دونم اونوقته که گذشت نمی کنم ."

      "مایکل : فرددو ! تو برادر بزرگ منی و من دوست دارم اما هرگز در مقابل خانوادت طرف کس دیگه ای رو نگیر ."

      "مایکل : فقط نگو که بی گناهی چون اینطوری به شعور من توهین می کنی "



      نگاهی به موسیقی فیلم "پدرخوانده"

      "پدرخوانده" محصول سال 1972 به عقیده بسیاری از منتقدان و تماشاگران حرفه ای سینما یکی از بهترین فیلمهایی است که در طول تاریخ فیلمسازی آمریکا تهیه شده است، نمونه واقعی از یک فیلم کلاسیک آمریکایی. کارگردانی کاملا" حرفه ای فرانسیس فورد کوپلا (Francis Ford Coppola) و بازی زیبای مارلون براندو (Marlon Brando) و آل پاچیونو (Al Pacino) در نقش ویتو کورله اونه (Vito Corleone) و کوچکترین پسرش مایکل از جمله دلایل موفقیت فیلم محسوب می شوند. موضوع فیلم به سال 1940 و شهر نیویورک باز میگردد، هنگامی که ویتو کورله اونه رئیس یکی از باندهای جنایت و بزرگ یک خانواده مافیایی بود. موفقیت فیلم زمانی ارزش پیدا می کند که به این نکته توجه کنیم در زمان ساخت "پدرخوانده"، سینمای آمریکا مملو از فیلم های گانگستری و جنایی بود. اما دلایل دیگر موفقیت این فیلم چه بود؟ اختلاف بزرگی که "پدرخوانده" (1972) با سایر فیلم های مافیایی و گانگستری زمان خود داشت در دو نکته نهفته بود. یکی سناریوی فیلم بود که در آن رابطه احساسی، انسانی و محکم بین اعضای خانواده کورله اونه را در عین مافیایی و جنایتکار بودن آنها نمایش می داد و دیگری موسیقی بسیار زیبای فیلم بود که جنبه های رمانتیک و احساسی فیلم را تشدید می کرد و در نهایت فیلم را حتی در نظر افرادی که به موضوعات گانگستری علاقه ای ندارند، زیبا جلوه می داد. موسیقی فیلم ساخته نینو روتا (Nino Rota) موسیقیدان ایتالیایی است که علاوه بر آهنگسازی بعنوان یک رهبر ارکستر بزرگ نیز مشهور است. او در سال 1911 در میلان بدنیا آمد و در سال 1929 از کنسواتوآر سیسل فارق التحصیل شد. روتا طی سالهای 1930 تا 1932 در موسسه کورتیس فیلادلفیا در حال گذراندن دوره های تخصصی آهنگسازی بود. او علاوه بر ساخت موسیقی برای بیش از 150 فیلم، تعداد زیادی موسیقی اپرا، باله و کارهای ارکسترال را در کارنامه هنری خود دارد. "پدرخوانده" (1972) نامزد دریافت 11 اسکار شد و در نهایت توانست اسکار بهترین فیلم، بهترین هنرپیشه (براندو) و بهترین فیلم نامه اقتباسی را بخود اختصاص دهد. موسیقی فیلم پدر خوانده (1972) کاندید جایزه اسکار شد و در نهایت موفق به دریافت اسکار نشد. اما برای همه دست اندر کاران موسیقی و سینما مشخص است که موسیقی فیلم پدر خوانده از جمله جاودانه ترین کارهای نینو روتا در تاریخ موسیقی جهان بشمار می آید. شاید کمتر کسی باشد که ملودی زیبای قطعه Speak Softly Love را نشنیده باشد و یا حتی نتواند آنرا زمزمه کند. بسیاری معتقد هستند که دریافت جایزه اسکار برای موسیقی فیلم "پدرخوانده" (1974) قسمت دوم، ناشی از تاثیری است که موسیقی قسمت اول فیلم بر روی هیئت ژوری اسکار گذاشته بود.
      روتا برای ساخت موسیقی این فیلم از ترکیب سبک خاص موسیقی جاز (Jazz) ایتالیا با موسیقی احساسی سیسیل استفاده کرد. نتیجه کار با وجود آنکه کاملا" رمانتیک و احساسی بود توانست در تمام صحنه های فیلم اعم از احساسی، هیجانی، صحنه های درگیری و نبرد و ... حضور داشته باشد. توانایی جالب موسیقی این فیلم آن است که مخاطب پس از پایان فیلم بدون شک خاطره ای از موسیقی آن را در ذهن خود بیاد خواهد داشت و این نکته ای است که از زیبایی و عجین شدن موسیقی با موضوع فیلم حکایت دارد. کافی است سه یا چهارنت از تم اصلی را بشنویم آنگاه بسادگی می توانیم آنرا ادامه دهیم و این چیزی جز نفوذ ملودی در طول فیلم در اعماق احساس انسانی نیست.
      موسیقی فیلم با یک والس زیبا بنام The Godfather Waltz آغاز می شود که نمایانگر نجابت و اشرافگری یک خانواده بزرگ ایتالیایی است. روتا در قسمت های میانی فیلم بازگشت مجددی به این تم دارد. اما همانطور که قبلا" اشاره کردیم تم اصلی که به Love Theme و یا Speak Softly Love معروف است به چنان شهرتی دست پیدا کرد که امروزه مردم در اقصی نقاط جهان با آن آشنایی دارند. اجرای زیبای آکاردئون و ماندولین روی اجرای سازهای زهی از یک طرف، هارمونی و آکوردهای زیبا از طرف دیگر دست به دست هم دادند و تشکیل موسیقی ای را دادند که امروزه به موسیقی مافیا معروف شده است. The Pickup موسیقی قسمتی دیگر است که از تم اصلی گرفته شده اما اینبار با فضایی نزدیک به Jazz. مازورکا از دیگر قطعات زیبایی است که به هنگام شادی ها در فیلم از آن استفاده میشود نمونه ای زیبا از تاثیر موسیقی شاد اروپای شرقی بر قسمتهای غربی اروپا. روتا همچنین برای قسمت پایانی تم اصلی را با بهره گیری از گروه کر اجرا کرده است. هرچند در ساخت موسیقی قسمتهای دوم و سوم "پدرخوانده"، دو آهنگساز دیگر یعنی پیترو ماسکانگی (Pietro Mascagni) و کارمینه کوپلا (Carmine Coppola) نیز دست اندر کار ساخت موسیقی بودند، اما هیچیک از بینندگان فیلم یا شنوندگان موسیقی آن نمی توانند منکر تاثیر عمیق موسیقی قسمت اول فیلم بر روی قسمت های بعدی آن شوند. نینو روتا در سال 1979 در شهر رم از دنیا رفت.
      نینو روتا تم theme love را خلق کرد. این تم هیچ چیز کم نداشت کاپولا این تم را شنید و تردید نکرد که می تواند به عنوان مظهری از سیسیل به کار گرفته شود تمی که نه فقط شخصیت ایتالیایی خود را حفظ کرده بود بلکه صبغه سیسیلی هم داشت تم آنقدر زیبا بود که حتی یکی از خوانندگان وطنی هم آن را براساس ترانه ای خواند . تا این لحظه این تم خوش ملودی ترین و روان ترین ملودی است که می توان بر روی آن شعر گذاشت و از خواننده ای خواست که آن را بخواند . چنین اصالتی از دیدگاهی کاربردی موسیقی فیلم نوعی موهبت تلقی می شود و می تواند به فیلم هویت و منش ببخشد . این ملودی چنان بر روی صحنه های مافیایی فیلم می نشیند که به عنوان نوعی واسطه می تواند در همه فیلم های مافیایی و حتی همه فیلمهای گنگستری کاربرد داشته باشد . به یاد آورید آل پاچینو (مایکل) را که با دو محافظ سیسیلی اش ، آن طور با تفرعن در جزیره سیسیل قدم می زند خصوصاً آن محافظان با کلاه های کپی و با تفنگ هایی که بر دوش افکنده اند تم مشهور و زیبای نینو روتا در همین لحظه ها به گوش می رسد و به راستی از نظر نشانه شناسی موسیقی فیلم تمی است که بواسطه مکان پدید آمده است و دقیقاً یادآور سیسیل به ویژه بخش مافیایی سیسیل است .
      چرا موسیقی پدرخوانده جایزه اسکار را نگرفت ؟
      نینو روتا این تم را سال ها پیش تر برای فیلم دیگری ( یکی از محصولات گمنام چینه چیتای ایتالیا ) تصنیف کرده بود و همین نکته موجب شد که جایزه اسکار بهترین موسیقی متن به آن تعلق نگیرد ، زیرا طبق قانون مصوب در آکادمی فقط موسیقی متنی واجد جایزه است که که به طور اریژینال برای یک فیلم تصنیف شده باشد و از جای دیگری اخذ نشده باشد خود کاپولا بر این نکته واقف بود و به همین دلیل نباید استفاده از این تم را به زیاده خواهی نینو روتا یا فقدان صداقت او نسبت داد کاپولا بیشتر به این دلیل که می دانست در آمریکا کسی این قطعه را نشنیده از روتا خواست آن را هم در پدرخوانده به کار ببرد .



      فیلم «پدرخوانده» چگونه خلق شد‌؟


      فیلم با 6 میلیون دلار هزینه ساخته شد اما در اکران عمومی‌اش در سال ‌1972 طی 18‌هفته بیش از 101‌میلیون دلار فروش کرد و نامزد دریافت 11‌جایزه اسکار شد و 3جایزه را به دست آورد. ال رودی تهیه‌کننده فیلم در یادآوری خاطرات آن روزها می‌گوید: پدرخوانده پردردسرترین فیلمی بود که می‌توانم به خاطر بیاورم و هیچ‌کس حتی از یک روز حضور در سر صحنه آن لذت نبرد. کاپولا هم با این موضوع موافق است و می‌گوید: تنش‌ها بدون توقف ادامه داشت و من هر روز منتظر اخراج بودم.

      البته شاید این تنش‌ها و مشکلات از نویسنده رمان به فیلم و عوامل آن به ارث رسیده بود. ماریو پوزو، نویسنده کتاب هم مشکلات فراوانی برای انتشار کتابش داشت و 8 ناشر آن را بدون توجه به محتوایش رد کرده بودند چون نمی‌خواستند از یک نویسنده میان‌رتبه با بدهی‌های فراوان و سابقه قماربازی کتابی چاپ کنند و آشنایی با یک دوست در نهایت مقدمات چاپ کتاب را فراهم کرد و برای 67 هفته پرفروش‌ترین کتاب فهرست نیویورک تایمز بود. پارامونت زمانی اقدام به خرید حقوق اقتباس رمان کرده بود که پوزو تنها 100‌ صفحه از کتاب را نوشته بود و در مجموع 12500 هزار دلار به پوزو پرداخت و قرار شد اگر فیلمی براساس آن ساخته شد دستمزد پوزو به 50 هزار دلار افزایش پیدا کند.

      حالا همه پدرخوانده را بزرگترین فیلم پارامونت می‌دانند اما اگر هوشیاری رابرت اوانز، مدیر تولید استودیو نبود آنها قافیه را به برت لنکستر باخته بودند و تنها یک روز با وقوع این فاجعه فاصله بود: برت لنکستر در نقش دون کورلئونه بازی کند.

      کاپولا هم گزینه اول هیچ‌کس نبود و تنها زمانی نوبت به او رسید که جمعی از کارگردانان از جمله ارتور پن، پیتر یتس، کاستا گاوراس، اوتو پره مینجر، ریچارد بروکس، الیا کازان، فرد زینمان، فرانکلین جی شافنر، ریچارد لستر و...‌ همگی به پارامونت نه گفتند. اوانز هم معتقد بود در گذشته فیلم‌های مافیایی به این دلیل موفق نشده‌اند که توسط یهودی‌ها کارگردانی شده و بازیگران اصلی‌اش نیز یهودی بوده‌اند. او برای کارگردانی این فیلم، کاپولای آمریکایی- ایتالیایی را برگزید اما او هم ابتدا به اوانز نه گفت و تصور می‌کرد داستان پوزو اثری عامه‌پسند و احساساتی و بی‌کلاس است. ولی ورشکستگی شرکت فیلمسازی کاپولا به نام «امریکن زئو تروپ» او را ناچار به قبول این پروژه کرد و زمانی که در سر صحنه حاضر شد در تغییر نگاهی عجیب داستان پوزو را روایت پادشاهی و 3 پسرش خواند. پوزو شیوه کار کاپولا را دوست داشت و استودیو ابراز تمایل کرد تا لوکیشن اصلی فیلم برای کاهش هزینه‌ها به کانزاس سیتی منتقل شود اما کاپولا مخالفت کرد و درخواست 5 میلیون دلار بودجه کرد. برنامه کاری پیشنهادی کاپولا 80 روز فیلمبرداری بود اما استودیو تنها 53 روز به او فرصت داد.

      سؤال بعدی و شاید مهم‌ترین سؤال انتخاب هنرپیشه نقش دون کورلئونه بود. پارامونت ابتدا آنتونی کویین را انتخاب کرده بود ولی در فهرست آنها نام‌هایی چون لاورنس اولیویه، جورج سی‌اسکات، ژان‌گابن، ویتوریو دسیکا و جان هیوستون دیده می‌شد اما کاپولا مارلون براندو را می‌خواست که به‌دلیل فاجعه‌های متعدد در گیشه سال‌ها بود که به لیست سیاه استودیوها منتقل شده بود.

      اما با اظهارنظر استن‌جاف، مدیر استودیو پارامونت مبنی بر اینکه مارلون براندو هرگز در این فیلم بازی نخواهد کرد به‌نظر می‌رسید حتی امکان چانه‌زنی هم وجود نخواهد داشت.کاپولا که برنامه‌هایش را برای این فیلم از دست رفته می‌دید در ملاقاتی با مدیران استودیو اصرار کرد براندو بهترین هنرپیشه حال حاضر دنیاست و در اواخر جلسه در حالی‌که روی این اظهارنظرش تاکید می‌کرد ناگهان از حال رفت و مدیران استودیو که تصور کردند کاپولا دچار حمله قلبی شده ناگهان با درخواست او موافقت کردند.

      ولی انتخاب باقی تیم بازیگران هم دردسرساز بود. پارامونت رابرت‌ردفورد یا رایان‌اونیل را برای نقش مایکل می‌خواست ولی ردفورد و پس از او وارن‌بیتی نقش را رد کردند و برای آن دیوید کارادین و دین استاکول در نظر گرفته شدند و حتی رابرت دنیرو برای آن تست داد و فیلم‌های تست آنها همچنان موجود است ولی کاپولا با دیدن بازی پاچینو او را انتخاب کرد و فرد راس بازیگردان فیلم، او را به‌رغم جثه کوچکش انتخاب کرد هر چند که دستمزدش برای کل فیلم 35 هزار دلار بود. جیمزکان هم که برای خودش در آن زمان کسی بود برای نقش مایکل تست داد ولی در نهایت نقش سانی به او رسید و جان‌کزل هم برای نقش فردو انتخاب شد. اما پیتر فالک و جان کازاوتس هر دو برای نقش تام هاگن که به رابرت دوال رسید از کاپولا درخواست نقش کردند و جواب منفی شنیدند.
      فیلم درگیری‌های خانوادگی را هم برای کاپولا به‌دنبال داشت. کاپولا ابتدا با مادرش برای بازی خواهرش تالیا شایر در فیلم درگیری پیدا کرد اما مشخص بود

      در نهایت رای مادر پذیرفته می‌شود و پدرخوانده به فیلمی خانوادگی با حضور خواهر، پدر و مادر کاپولا و دختر یک ماهه‌اش سوفیا بدل می‌شود. دوران فیلمبرداری هم برای کاپولا زجرآور بود و او همیشه باید با مشکلات پیش‌بینی نشده دست و پنجه‌نرم می‌کرد و البته ذهن او پر از افکار منفی بود که آرامشش را حین کار می‌گرفت.

      او به شکل تصادفی از چند تن از عوامل شنیده بود که فیلم را یک تکه ***** توصیف کرده بودند و او را نادیده می‌گرفتند. در چنین شرایطی کاپولا تصور می‌کرد هر روز ممکن است کارگردانی مثل کازان سر صحنه بیاید و از او محترمانه بخواهد که لوکیشن را ترک کند ولی براندو تهدید کرد در صورت عدم‌حضور کاپولا از کار کناره‌گیری می‌کند.

      حتی پاچینو هم با وجود دستمزد اندکش جایگاه محکمی در فیلم نداشت و تنها پس از فیلمبرداری صحنه انتقام‌‌گیری خونین در رستوران بود که مدیران استودیو او را برای این نقش پسندیدند. براندو هم خوب بود. همه خوب بودند و کاپولا اشاره می‌کند: بدون استثنا تمامی ایده‌های عجیب من برای این فیلم عالی از آب درآمد. ولی دردسرها تمامی نداشت.

      در اواخر کار اوانز تصور می‌کرد فیلمبرداری صحنه مرگ دون کورلئونه ضروری نیست ولی این سکانس یکی از بهترین سکانس‌های فیلم حاضر محسوب می‌شود. گوردون‌ویلیس، کاپولا را غیرحرفه‌ای می‌دانست و از این تیم بازیگران متنفر بود حتی موسیقی به یاد ماندنی نینا روتا هم توسط اوانز رد شد و تنها زمانی جایگاهش در فیلم تثبیت شد که در اکران آزمایشی مورد توجه تماشاگران قرار گرفت.

      مشکل نهایی زمان فیلم بود. کاپولا به‌دلیل قوانین عجیب استودیو زمان فیلم را به 135‌دقیقه کاهش داد ولی اوانز او را به دفترش فراخواند و گفت: تو یک حماسه را فیلمبرداری کردی و حالا داری تیزر تحویلم می‌دهی؟ من از تو یک فیلم می‌خواهم! فیلم با تدوین مجدد نزدیک به 3ساعت شد و فیلم محبوب منتقدین در دهه‌1970شد.
      ویرایش توسط Mahsa.Nzr : 31 مرداد 1393 در ساعت 19:46

    4. Top | #4
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات

      نظرتون در مورد این فیلم رو در این تاپیک قرار بدید :


      بحث پیرامون آثار معرفی شده در تاپیک "فیلم هایی که قبل از مرگ باید دید "





      The Godfather: Part II
      (پدرخوانده 2)











      کارگردان :Francis Ford Coppola
      نویسنده :
      Francis Ford Coppola


      بازیگران:

      آل پاچینو در نقش «مایکل کورلئونه»
      رابرت دووال در نقش «تام هاگن»
      دایان کیتن در نقش «کی کورلئونه»
      رابرت دنیرو در نقش «ویتو کورلئونه»
      جان کازال در نقش «فردو کورلئونه»
      تالیا شایر در نقش «کانی کورلئونه»
      لی استراسبرگ در نقش «هایمن راث»
      مایکل گازو در نقش «فرانکی پنتانگلی»
      جی. دی. اسپرادلین در نقش «سناتور پت گیری»
      ریچارد برایت در نقش «ال نری»
      گاستون ماشین در نقش «دن فانوچی»
      تام راسکی در نقش «روکو لامپونه»
      فرانچسکا دی‌ساپیو در نقش «جوانی ماما کورلئونه»



      جوایز :


      برنده اسکار:
      بهترین فیلم،بهترین کارگردانی،بهترین فیلم‌نامه اقتباسی،بهترین بازیگر نقش مکمل مرد: رابرت دنیروبهترین موسیقی فیلم،بهترین کارگردانی هنری


      نامزد اسکار:
      بهترین بازیگر نقش اول مرد: آل پاچینو،بهترین بازیگر نقش مکمل مرد: مایکل گازو،بهترین بازیگر نقش مکمل مرد: لی استراسبرگ،بهترین بازیگر نقش مکمل زن: تالیا شایر،بهترین طراحی صحنه

      خلاصه داستان :


      سال 1958. «مایکل کورلئونه» (پاچینو) درگیر سرو سامان بخشیدن به امپراتوری ای است که از پدرش، «دون ویتو» (براندو) به ارث برده است. داستان به طور موازی زندگی «مایکل کورلئونه» قبل از انقلاب کوبا و زندگی «ویتو کورلئونهٔ» جوان، مهاجرت او از سیسیل به آمریکا و چگونگی رسیدن او به قدرت را نشان می‌دهد و اینکه مایکل چگونه در دادگاه به دفاع از خود در مقابل اتهامات می پردازد...



      دیالوگ های بیاد ماندنی فیلم


      " مایکل کورلئونه: چرا فرددو ؟ چرا ؟ من که همیشه به تو رسیدم .
      فرددو : به من رسیدی ؟ تو برادر کوچک منی اونوقت تو به من می رسی هیچ وقت به این فکر کردی من برادر بزرگ تو ام و تو منو کوچک کردی !
      مایکل کورلئونه: پدر اینطور می خواست
      فرددو : اما من اینطور نمی خوام !"
      " مایکل کورلئونه: پدرم می گفت همیشه به دوستانت نزدیک باش و به دشمنانت نزدیکتر "!
      " مایکل کورلئونه : پدرم به من یاد داد که همیشه خودمو جای زیردستانم بذارم چون اینطوری خیلی چیزا می فهم ."
      "مایکل کورلئونه: من می دونم اون تو بودی فردو. تو قلب منو شکستی. تو قلب منو شکستی!"
      "مایکل کورلئونه: اگه یه چیز تو این زندگی قطعی باشه، اگه تاریخ چیزی به ما یاد داده باشه، اینه که هر کسی رو می شه کشت."
      "هایمن راث: سلامتی مهم‌ترین چیزه. مهم‌تر از موفقیت، مهم‌تر از پول، مهم‌تر از قدرت."
      "مایکل کورئونه: بی‌خیال فرانکی. پدرم با هایمن راث معامله می‌کرد. پدرم به هایمن راث احترام می‌ذاشت.
      فرانک پنتاجلی: پدرت با هایمن راث معامله می‌کرد. پدرت به هایمن راث احترام می‌ذاشت. ولی هیچ‌وقت به هایمن راث اطمینان نکرد!"
      خلاصه داستان: سال 1958. «مایکل کورلئونه» (پاچینو) درگیر سرو سامان بخشیدن به امپراتوری ای است که از پدرش، «دون ویتو» (براندو) به ارث برده است. داستان به طور موازی زندگی «مایکل کورلئونه» قبل از انقلاب کوبا و زندگی «ویتو کورلئونهٔ» جوان، مهاجرت او از سیسیل به آمریکا و چگونگی رسیدن او به قدرت را نشان می‌دهد و اینکه مایکل چگونه در دادگاه به دفاع از خود در مقابل اتهامات می پردازد.



      درباره فیلم:


      "پدرخوانده: قسمت دوم" فیلمی داستانی-جنایی به کارگردانی فرانسیس فورد کاپولا و محصول سال ۱۹۷۴ کمپانی آمریکایی پارامونت پیکچرز می‌باشد. این فیلم پس از موفقیت درخشان فیلم پدرخوانده و در ادامه آن ساخته شد. کاپولا در ابتدا نمی‌خواست که خود این فیلم را بسازد (به دلیل جنجال‌های بسیار با کمپانی در ساخت فیلم پدرخوانده) و کارگردانی آن را به مارتین اسکورسیزی که در آن زمان زیاد به شهرت نرسیده بود پیشنهاد کرد ولی کمپانی پارامونت با این پیشنهاد مخالفت کرد ولی در عوض کاپولا اختیارات زیادی از آنها گرفت و با این کار خود، از دخالت‌های بسیار کمپانی جلوگیری کرد. این فیلم مانند قسمت اول آن هواداران بسیاری دارد و بین منتقدان بحث‌های زیادی مبنی بر اینکه کدام فیلم بهتر است شده‌است. این فیلم در نظرسنجی وب‌گاه «IMDb» تاکنون حائز مقام سوم شده‌است. همچنین مقام دوم نظرسنجی از کارگردانان و مقام چهارم نظرسنجی از منتقدان مجلهٔ سایت‌اندساند را نیز دارا است.


      درباره ی موسیقی متن بیاد ماندنی فیلم پدرخوانده قسمت دوم کاری از نینو روتا و کارمینه کاپولا

      نینو روتا این بار برای این فیلم توانست جایزه بهترین موسیقی متن را از آن خود کند البته این جایزه را به همراه کارمینه کاپولا ( پدر فرانسیس فورد کاپولا ) را به دست آورد نینو روتا در این فیلم باز هم تم زیبای Theme love را به کار برد البته این بار با صدای سوت که آن هم در سکانسی که ویتو کورلئونه به سیسیل رفته بود پخش شد . تمthe new godfather هم بود که در این فیلم تازگی داشت . نینو روتا چند موسیقی زیبای دیگر هم برای فیلم ساخت سایر موسیقی های فیلم از نسخه قبلی آن بود از جمله قطعات معروف : godfather walts.
      موسیقی متن فیلم پدرخوانده قسمت دوم در سال ۱۹۷۴ توسط کمپانی ABC و در سال ۱۹۹۱ توسط کمپانی MCA در لوح فشرده ایی وارد بازار شد . نت های اصلی موسیقی این فیلم نوشته نینو روتا می باشد که توسط کارمینه کاپولا اجرا شده است. بسیاری موسیقی متن قسمت دوم پدرخوانده را بسیار فراتر از قسمت اول و سوم می دانند.

      نینو روتا (متولد۳ دسامبر ۱۹۱۱- درگذشتهٔ ۱۰ آوریل ۱۹۷۹) آهنگ‌ساز ایتالیایی بود که بیشتر به‌خاطر آثارش در زمینهٔ موسیقی متن فیلم و به‌خصوص همکاری‌هایش با فدریکو فلینی شناخته شده‌است. روتا آفرینندهٔ تم معروف پدر خواندهٔ فرانسیس فورد کاپولا و موسیقی ۲ فیلم از فرانکو زفیرلی که برمبنای آثار شکسپیر ساخته شدند، نیز هست. او طی سال‌های فعالیت‌اش برای بیش از ۱۵۰ فیلم آهنگ ساخت. روتا علاوه بر آهنگ‌سازی فیلم، ده اپرا، پنج باله و تعدادی آثار دیگر برای ارکستر و کُر نوشته‌است.
      ویرایش توسط Mahsa.Nzr : 31 مرداد 1393 در ساعت 19:51

    5. Top | #5
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات

      نظرتون در مورد این فیلم رو در این تاپیک قرار بدید :


      بحث پیرامون آثار معرفی شده در تاپیک "فیلم هایی که قبل از مرگ باید دید "




      به پیشنهاد arman_b100


      Inception
      (تلقین)







      کارگردان : Christopher Nolan

      نویسنده : Christopher Nolan


      بازیگران :


      لئوناردو دی‌کاپریو در نقش دام کاب.
      ماریون کوتیار در نقش مال؛ همسر کاب.
      کن واتانابه در نقش سایتو.
      تام هاردی در نقش ایمس
      جوزف گوردون-لویت در نقش آرتور
      الن پیج در نقش آریادنی
      مایکل کین در نقش پروفسور و پدرزن آقای کاب
      کیلین مورفی در نقش رابرت فیشر

      جوایز :

      برنده اسکار: بهترین فیلمبرداری، بهترین صداگذاری، بهترین صدا برداری، بهترین جلوه های ویژه نامزد اسکار:بهترین طراحی صحنه، بهترین فیلم، بهترین فیلمنامه اورجینال، بهترین موسیقی متن خلاصه داستان : کوب (لئوناردو دی کاپریو) یک مهاجم شرکتی با بالاترین قابلیت است. او به ذهن افراد دیگر نفوذ می کند تا ایده هایشان را بدزدد. حالا او توسط یک میلیاردر قدرتمند استخدام شده تا برعکس کار خود را انجام دهد: معرفی یک ایده به ذهن یک رقیب و باید آن را چنان خوب انجام دهد که فرد رقیب فکر کند این ایده متعلق به خودش است...


      نقدی بر
      فیلم Inception به قلم راجر ابرت

      مترجم: شبنم سید مجیدی


      گفته می شود کریستوفر نولان 10 سال را صرف نوشتن فیلمنامه «سرآغاز» کرده است. برای این کار باید تمرکز شگفت آوری را صرف کرده باشد. قهرمان فیلم، یک معمار جوان را با ساختن یک هزارتو به چالش می کشد و نولان ما را با هزارتوی خیره کننده خودش محک می زند. ما باید به او اطمینان کنیم و به خودبقبولانیم که او می تواند ما را در این مسیر هدایت کند. به این دلیل که در بیشتر اوقات گیج و گمراه می شویم. نولان باید داستان را بارها و بارها بازنویسی کرده باشد.



      داستان می تواند در چند جمله کوتاه تعریف شود و یا حتی می تواند اصلاً گفته نشود. این فیلم در برابر آنهایی که داستان فیلم را قبل از تماشا برای دیگران تعریف و آن را خراب می کنند مصونیت دارد. اگر پایان داستان را بدانید، هیچ چیز از آن دستگیرتان نمی شود مگر اینکه بدانید با طی چه روندی به آنجا رسیده است و اگر روند داستان را هم برایتان بگویند چیزی به جز سرگیجه برایتان به همراه ندارد.
      کل این فیلم در مورد سیر یک فرآیند است؛ در مورد جنگیدن برای پیدا کردن راهتان در میان لایه های پنهان واقعیت و رویا، واقعیت در رویا و رویا بدون واقعیت است. این نمایش یک شعبده نفس گیر است و احتمالاً نولان فیلم «یادگاری» (memento) خود را به عنوان یک دست گرمی در نظر داشته است. ظاهراً نوشتن فیلمنامه «سرآغاز» را در زمان فیلمبرداری آن یکی شروع کرده است. یادگاری داستان مردی فاقد حافظه کوتاه مدت بود و داستان از آخر به اول روایت می شد.
      مثل قهرمان آن فیلم، تماشاگر «سرآغاز» در دنیای زمان و تجربه سرگردان می شود. حتی هرگز نمی توان کاملاً مطمئن شد که رابطه بین زمان رویا و زمان واقعیت چیست. قهرمان توضیح می دهد که شما هیچ وقت نمی توانید سرآغاز یک رویا را به یاد بیاورید و آن رویایی که به نظر می رسد ساعتها به طول انجامیده، تنها لحظات کوتاهی زمان برده است. بله، اما شما نمی دانید که چه موقع در حال رویا دیدن هستید. و چه می شود اگر شما داخل رویای یک فرد دیگر شوید؟ رویای شما با رویای او چه طور می تواند همزمان شود؟ شما واقعاً چه چیزی را می دانید؟
      کوب (لئوناردو دی کاپریو) یک مهاجم شرکتی با بالاترین قابلیت است. او به ذهن افراد دیگر نفوذ می کند تا ایده هایشان را بدزدد. حالا او توسط یک میلیاردر قدرتمند استخدام شده تا برعکس کار خود را انجام دهد: معرفی یک ایده به ذهن یک رقیب و باید آن را چنان خوب انجام دهد که فرد رقیب فکر کند این ایده متعلق به خودش است. این کار قبلاً هرگز انجام نشده است. ذهن ما نسبت به عقاید بیرونی آن چنان هشیار است که سیستم ایمنی بدن به عوامل بیماری زا است. این مرد متومل با نام سایتو (کن واتاناب) چنان پیشنهادی به کوب می دهد که او نمی تواند آن را رد کند. پیشنهادی که باعث تبعید کوب از خانه و خانواده می شود.
      کوب یک تیم را جمع می کند و در اینجا فیلم بر روشهای بسیار مستحکم (نسبت به تمام فیلمهای با موضوع سرقت)، تکیه می کند. ما با افرادی که او نیاز دارد با آنها کار کند، آشنا می شویم: آرتور (جوزف گوردون لویت) همکار قدیمی او، ایمس (تام هاردی) یک استاد تقلب، توسف (دیلیپ راو) یک شیمیدان، یک نو آموز با نام آریادن (الن پیج) و یک معمار جوان فوق العاده که در خلق فضاها یک اعجوبه به حساب می آید. همچنین کوب از پدر خوانده خود، مایلز (مایکل کین) هم که از کارهای او و چگونگی انجام آنها خبر دارد، مشورت می گیرد. این روزها مایکل کین فقط باید روی صحنه ظاهر شود تا ما از همان ابتدا بدانیم او قرار است عاقلتر از دیگر کاراکترها باشد. این خودش یک استعداد است.
      اما صبر کنید. چرا کوب به یک معمار نیاز دارد تا در ذهن افراد فضاسازی کند؟ او این را به معمار توضیح می دهد. رویاها دارای یک معماری تغییر کننده هستند، که همه ما این را می دانیم؛ جایی که به نظر می رسد ما در آن قرار داریم، راهی برای تغییر مکان دارد. مأموریت کوب «سرآغاز» (یا تولد یا سرچشمه) یک ایده جدید است که باید در ذهن یک میلیاردر جوان دیگر به نام رابرت فیشر (سیلیان مورفی) قرار داده شود. سایتو می خواهد که کوب ایده هایی را راه اندازی کند و آنها را در ذهن فیشر قرار دهد که باعث تسلیم شدن شرکت رقیب شود. کوب به آریادن نیاز دارد تا یک فضای هزارتوی فریبنده را در رویاهای فیشر خلق کند تا (به نظر من) افکار جدید بدون اینکه فیشر حس کند، داخل شوند. نولان به خوبی از این ابزار برای شکنجه ما هم استفاده می کند. کوب، آریادن را در عملیات نفوذ به دنیای رویا راهنمایی می کند، این همان هنر کنترل رویاها و هدایت کردن آنهاست. نولان به خوبی از این ابزار برای هدایت ما هم استفاده می کند و همچنین به عنوان موقعیتی در فیلم برای استفاده از جلوه های ویژه حیرت انگیز که در هر تریلر دیگری بی معنا به نظر می رسند اما حالا کاملاً مناسب هستند. تأثیر گذارترین صحنه در پاریس اتفاق می افتد، جایی که شهر شروع به غلتیدن روی خودش به سمت عقب می کند.





      اگر هر کدام از تبلیغات فیلم را دیده باشید، می دانید که در ساختارشان به طریقی نیروی جاذبه نادیده گرفته شده است. ساختمانها در نوسان هستند، خیابانها مار پیچ هستند و شخصیتها در هوا شناورند. همه اینها در روایت داستان توضیح داده شده است. فیلم یک مارپیچ پیچیده، بدون یک خط مستقیم است و قطعاً الهام بخش تحلیلهای واقعاً بی پایان در فضای وب خواهد بود.
      نولان با یک پیچش احساسی به ما کمک می کند: دلیل اینکه کوب برای خطر کردن در مورد «سرآغاز» انگیزه پیدا می کند، اندوه و احساس گناهی است که در مورد همسرش «مال» (ماریون کوتیلارد) و دو فرزندشان دارد. بیشتر از این نمی خواهم بگویم. شاید بهتر باشد بگویم نمی توانم بگویم. کوتیلارد به زیبایی نقش همسر را به صورتی ایده آل به تصویر کشیده است. او شخصیت مال را به عنوان یک آهن ربای احساسی به کار می گیرد و عشق بین این دو، نوعی احساسات همیشگی را در دنیای کوب به وجود می آورد، دنیایی که اگر این احساسات در آن وجود نداشت به طور همیشگی درحال نوسان بود.
      «سرآغاز» در نظر بیننده طوری عمل می کند که دنیا برای لئوناردو شخصیت اصلی فیلم «یادگاری» عمل می کرد. ما همیشه در زمان «حال» به سر می بریم. در طول رسیدن به «اینجا» یادداشتهایی برداشته ایم، با این حال کاملاً مطمئن نیستیم که «اینجا» کجاست. هنوز موضوعاتی مثل زندگی، مرگ، دل و البته آن شرکتهای چند ملیتی درگیر داستان هستند.
      این روزها به نظر می رسد که فیلمها اغلب از سطل بازیافت بیرون می آیند: دنباله سازیها، بازسازیها، اقتباسیها. «سرآغاز» کار متفاوتی را انجام داده است. کاملاً اورژینال است، تکه ای از یک لباس جدید است و با این حال بر اساس اصول فیلم اکشن ساخته شده است. به نظرم در «یادگاری» یک حفره وجود دارد: چه طور یک مرد فاقد حافظه کوتاه مدت به یاد دارد که فاقد حافظه کوتاه مدت است؟ شاید در «سرآغاز» هم حفره ای وجود داشته باشد، اما من نمی توانم آن را پیدا کنم. کریستوفر نولان، بتمن را بازسازی کرد. این بار او هیچ چیزی را بازسازی نکرده است. بعد از همه اینها تعدادی از فیلمسازان تلاش خواهند کرد «سرآغاز» را بازیافت کنند اما آنها موفق نخواهند بود زیرا که به نظر من وقتی نولان هزارتو را در «سرآغاز» به جا گذاشت، نقشه عبور از آن را هم از بین برد.





      پلکان پنروز توی فیلم هست نمونه ای ترکیب شده و در واقعیت چیزی غیرممکنی است ان می توان درست کرد در جهان های که خواب روشن است .
      ویرایش توسط Mahsa.Nzr : 31 مرداد 1393 در ساعت 19:55

    6. Top | #6
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات

      نظرتون در مورد این فیلم رو در این تاپیک قرار بدید :


      بحث پیرامون آثار معرفی شده در تاپیک "فیلم هایی که قبل از مرگ باید دید "




      The Pianist
      (پیانیست)













      کارگردان : Roman Polanski

      نویسنده :
      Ronald Harwood


      بازیگران:
      Adrien Brody, Thomas Kretschmann ,Frank Finlay


      جوایز :


      جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد برای آدرین برودی

      برودی با دریافت این جایزه در سن ۲۹ سالگی، رکورد جوان‌ترین بازیگری که جایزهٔ نقش اول مرد را گرفته، شکست؛ او جایزه فوق را به اشپیلمن تقدیم کرد.
      جایزه اسکار بهترین کارگردانی برای رومن پولانسکی
      جایزه اسکار بهترین فیلمنامه اقتباسی برای رونالد هاروود


      خلاصه داستان :


      خانواده اشپیلمن خانواده خوشبختی بودند و در آغاز جنگ در امنیت بودند. واکنش اولیه آنها این بود: ما هیچ جا نمی‌رویم. حلقه نازیها روز به روز تنگ تر می‌شد ولی با این حال خانواده او از گزارش‌های مربوط به اعلام جنگ انگلستان و فرانسه علیه آلمان دلگرم می‌شدند و امیدراور بودند نازیها به زودی عقب رانده می‌شوند و زندگی به حالت عادی بر می‌گردد. اما چنین اتفاقی نمی‌افتد. یهودیان شهر مجبور به تسلیم دارایی هایشان و نقل مکان به منطقه‌ای که با دیوارهای آجری از بقیه شهر جدا شده می‌گردند. یک نیروی پلیس یهود (که برای اجرای قوانین نازیها فعالیت می‌کردند) به اشپیلمن پستی در این نیرو پیشنهاد می‌کند، اما او امتنا می‌کند، اما یک دوست خوب که به این نیرو پیوسته بعداً زندگی اشپیلمن را با بیرون کشیدن او از قطاری که عازم کمپ‌های مرگ است نجات می‌دهد.( اشتباه، همان افسر پلیس که در بالا ذکر شد با خارج کردن اشپیلمن از صف قطار او را از مرگ نجات میدهد. منبع خود فیلم )

      سپس فیلم داستانی بلند و باورنکردنی از چگونگی نجات اشپیلمن از جنگ با پنهان شدن در ورشو و کمک نیروی مقاومت لهستان روایت می‌کند. در طول فیلم چندین بار می‌شنویم که اشپیلمن به دیگران اطمینان می‌دهد که همه چیز به حالت اول باز می‌گردد، این ایمان و عقیده او بر پایه اطلاعات و یا خوش بینی او نیست، بلکه این اعتقاد از عشق او به موسیقی سرچشمه می‌گیرد و در تمام صحنه‌های فیلم مشهود است.
      اشپیلمن برای مدتی امنیت دارد اما گرسنه، تنها، بیمار و وحشت زده‌است. پایان جنگ نزدیک است و شهر ویران شده، در یک صحنه اشپیلمن در میان ویرانه‌ها اتاقی پیدا می‌کند که یک پیانو به طور کنایه آمیزی در آن باقی‌مانده اما او دیگر شهامت نواختن ندارد. صحنه‌های پایانی فیلم شامل مواجه اشپیلمن با یک سروان آلمانی است که به طور اتفاقی محل اختفای او را پیدا کرده‌است. او به اشپیلمن کمک می‌کند نجات یابد اما بعد از جنگ خودش به کمک اشپیلمن نیاز پیدا می‌کند و اشپیلمن نمی‌تواند به موقع برسد.



      درباره فیلم پیانیست

      فیلم، با بمباران شهر ورشو توسط آلمانی ها آغاز می شود. ولادیسلاو اشپیلمن، پیانیست جوانی که در یک ایستگاه رادیویی، قطعات کلاسیک را اجرا می کند، به همراه خانواده اش جزو یهودیانی هستند که روز به روز بیش تر تحت فشار نیرو های آلمانیِ ضد یهود قرار می گیرند. روایت ساده، رمز اصلی موفقیت پیانیست است. فیلم از لحظه ای که اشپیلمن را در ایستگاه رادیویی و مشغول نواختن پیانو نشان می دهد تا پایان ماجرا همراه با اوست. فیلم در تمام مدت نه عقب و جلو می رود و نه شخص دیگری را در محوریت قصه قرار می دهد. داستان، زمان حال شخصیت اشپیلمن است و این باعث نزدیکی بیشتر تماشاگر با او می شود. به این ترتیب برای تماشاگر تعلیق ایجاد می شود که بداند در آخر چه بر سر این مرد می آید و آیا اشپیلمن می تواند از این مهلکه نجات پیدا کند یا نه؟ آلمانی ها شهر را به تسخیر خود در می آورند و یهودیان را در منطقه ای از شهر که به وسیله ی دیوار های آجری از دیگر نقاط جدا شده، زندانی می کنند.



      هنگامی که قطارِ یهودیانِ عازم به اتاق های گاز، در حال حرکت است، یکی از دوستان یهودی اشپیلمن که با نیرو های آلمانی همکاری دارد، او را نجات و فراری می دهد.
      فیلم، در این لحظات صحنه های بسیار تأثیر گذاری دارد. صحنه هایی از کشتار یهودیان و تحقیر و بدرفتاری نیرو های آلمانی با آنها. کارگردان در این صحنه ها به خوبی به هدف خود رسیده و شخصیت دلخواه خود از یهودیان را نشان داده: مردم مظلومی که به شکل وحشیانه ای مانند حیوان کشته می شوند. اشپیلمن تا نیمه ی اول فیلم، شاهد پیرامون خود است. او در این نیمه ی اول، آوارگی و بدبختی هم نوعانش را مشاهده می کند. ضمن اینکه ما در این قسمت ها با خانواده ی او نیز آشنا می شویم و جدایی آنها از وی را می بینیم. بعد از اینکه اشپیلمن از قطار مرگ نجات پیدا می کند و از خانواده اش جدا می شود به نقاط مختلف شهر می رود و به یهودیانی که به دستور آلمانی ها به کار واداشته شده اند، می پیوندد. او در آخر به خانه ی یکی از دوستانِ آلمانی اش در شهر می رود و مدتی در آنجا مخفی می شود.
      نیمه ی دوم فیلم از اینجا آغاز می گردد: جایی که اشپیلمن به تنهایی در یک آپارتمان کوچک که متعلق به آلمانی هاست، سکونت گزیده و سعی می کند با اندک آذوقه ای که دارد زنده بماند و همچنین تمام تلاشش را می کند تا توجه ساکنان آلمانی آپارتمان را جلب ننماید. ما از این جا به بعد، سیر زنده ماندن و نجات اشپیلمن، را می بینیم. مدتی بعد، آپارتمان به وسیله ی آلمانی ها بمباران می شود. اشپیلمن از آنجا فرار می کند و به خرابه های شهر پناه می برد. در آنجا یک افسر آلمانی او را پیدا می کند و یکی از زیباترین قسمت های فیلم را بوجود می آورد. ما مشاهده می کنیم نحوه ی برخورد افسر آلمانی با اشپیلمن که بشدت ضعیف احوال است، بسیار انسانی و واقع گرا است. افسر آلمانی بعد از اینکه متوجه می شود اشپیلمن یک پیانیست است و بعد از اینکه پیانو نواختن او را می بیند، تحت تأثیر قرار می گیرد و با دیدن حال و روزش سعی می کند به او کمک کند. او برای اشپیلمن غذا و لباس های گرم می آورد و او را زنده نگه می دارد. بعد از مدتی دیگر خبری از افسر آلمانی نمی شود: لهستان بر نیرو های آلمانی فائق آمده و در صدد بیرون راندن آنها از شهر است. اشپیلمن از مخفیگاهش بیرون می آید و به دیگر یهودیانِ نجات یافته می پیوندد. افسر آلمانی همراه دیگر نیرو های این کشور اکنون به اسارت گرفته شده اند، اما اشپیلمن توانایی کمک به او را ندارد.
      در صحنه ی آخر فیلم می بینیم که اشپیلمن در لباس مبدل و با سر و وضعی سالم، برای جمعیتی پیانو می نوازد و در آخر همه او را تشویق می کنند. یکی از ویژگی های بارز پیانیست، تمایل فیلمساز به تعریف داستان به شکل کاملاً رئال است که این موضوع علاوه بر ایجاد حس زندگی نامه ای اثر، باعث می شود که هر گونه نتیجه گیری جنبی و فرامتنی از فیلم بیهوده قلمداد شود و به اصل داستان لطمه وارد کند. برای مثال نجات پیدا نکردن افسر آلمانی در انتها، کسی که جان اشپیلمن را نجات داد، بغیر از بوجود آوردن یک پایان کاملاً واقع گرا که تلخی و تأثیر گذار بودن واقعیت را نشان می دهد، هیچ گونه نتیجه گیری دیگری را طلب نمی کند. شخصیت اصلی داستان، ولادیسلاو اشپیلمن در طول داستان هرگز به شکل یک فرد شکست ناپذیر نشان داده نمی شود. امیدی که او به زندگی و هنرش دارد باعث می شود که در برابر مرگ ایستادگی و تا آخرین لحظه برای نجات خود تلاش کند. در فیلم، لحظاتی بوده که او به طرز شگفت انگیزی از موقعیت های خطرناک گریخته، در صحنه هایی به نهایتِ عجز و بیچارگی رسیده و بعضی مواقع هم کار های اشتباه و خطا های جبران ناپذیری از او سر زده. و اینها همه باعث شده که شخصیت کاملی بوجود آید و سطحی و غیر قابل باور نباشد. علاقه ی او به دختری که در میانه ی فیلم او را به خانه اش راه می دهد و سپس از داستان حذف می شود، خانواده ای که پس از لحظه ی جدا شدنشان از اشپیلمن دیگر نقشی در داستان ندارند و. . . همه باعث می شوند که مخاطب متوجه ِ واقعی بودن داستان فیلم گردد. *** اینکه ما درباره ی هولوکاست چه فکر می کنیم، موضوع بحث ما نیست. مهم این است که یک کارگردان قدرتمند و حرفه ای، تمام سعی اش را کرده تا این واقعه را به شکل تأثیر گذار به مخاطب عرضه کند، به طوری که آن را باور نماید. و می توان گفت که پولانسکی، در کارش موفق بوده و فیلمی بسیار تکان دهنده ساخته که بوسیله ی آن مظلوم نمایی یهودیان را به شکلی ملموس نشان دهد. منبع: youtalkingtome



      نقد راجر ایبرت بر فیلم پیانیست (ویکی پدیا)


      منتقد: راجر ایبرت
      "پیانیست" ساخته رومن پولانسکی داستان یک یهودی لهستانیٍ، یک موسیقیدان کلاسیک می باشد که با رنج و خوش شانسی از واقعه Holocaust ( قتل عام یهودیان در لهستان ) نجات پیدا کرد.



      این یک فیلم هیجان انگیز نیست و از هرگونه اغواگری و فریبکاری برای ایجاد تعلیق دروغین و برانگیختن احساسات پرهیز می کند. فیلم شاهد پیانیست برای آنچه که دیده و برایش اتفاق افتاده می باشد.
      پولانسکی به ما نشان می دهد که نجات او پروزی محسوب نمی شود وقتی تمام کسانی که او دوستشان داشت، دیگر زنده نبودند. پولانسکی در صحبت از تجربه هایش، مرگ مادرش در اتاق گاز را آنچنان دردناک دانسته که به گفته خودش تنها مرگ او می تواند به این رنج پایان دهد. فیلم بر مبنای داستان واقعی زندگی نوازنده پیانوی یهودی، ولادیسلاو اشپیلمن در دوران جنگ جهانی دوم در لهستان و اشغال این کشور توسط آلمان به قلم خودش ساخته شده ‌است. وی در آن دوران آثار موسیقی شوپن را در ایستگاه رادیویی ورشو می‌نواخت. خانواده اشپیلمن خانوداه خوشبختی بودند و در آغاز جنگ در امنیت بودند. واکنش اولیه آنها این بود: ما هیچ جا نمی رویم. ما تنگ تر شدن حلقه نازیها را شاهدیم. خانواده او از گزارش های مربوط به اعلام جنگ انگلیس و فرانسه علیه آلمان دلگرم می شدند، به خاطر اینکه نازیها به زودی عقب رانده می شوند و زندگی به حالت عادی بر می گردد. اما چنین اتفاقی نمی افتد. یهودیان شهر مجبور به تسلیم دارایی هایشان و نقل مکان به حومه شهر می شوند. در یک نمای تیره می بینیم که دیواری آجری برای جدا کردن آنها از شهر ساخته می شود. یک نیروی پلیس یهود برای اجرای قوانین نازیها، به اشپیلمن پستی در این نیرو پیشنهاد می کند، اما او امتنا می کند، اما یک دوست خوب که به این نیرو پیوسته، بعدا زندگی اشپیلمن را با بیرون کشیدن او از قطاری که عازم کمپ های مرگ است نجات می دهد. سپس فیلم داستانی بلند و باورنکردنی از چگونگی نجات اشپیلمن از جنگ با پنهان شدن در ورشو و کمک نیروی مقاومت لهستان تعریف می کند. در طول فیلم چندین بار می شنویم که اشپیلمن به دیگران اطمینان می دهد که همه چیز به حالت اول باز می گردد، این ایمان و عقیده او بر پایه اطلاعات و یا خوش بینی او نیست، بلکه این ایمان از هنر او سرچشمه می گیرد. خود پولانسکی نیز از نجات یافتگان Holocaust است. نجات او، و همچنین پدرش، به اندازه نجات اشپیلمن اتفاقی بود و شاید همین مسئله علت اصلی جذب شدن پولانسکی به این داستان است. استیون اسپیلبرگ سالها قبل تلاش کرده بود تا نظر پولانسکی را برای ساختن " فهرست شیندلر " جلب کند، اما او امتنا کرد. شاید به دلیل اینکه داستان شیندلر روایت شخصی بود که نجات افراد را از Holocaust سازماندهی می کرد، در حالیکه پولانسکی با توجه به تجربه اش می دانست که تقدیر و شانس نقش غیر قابل تصوری را در سرنوشت اکثر نجات یافتگان بازی می کرد. فیلم در لهستان - جایی که پولانسکی از زمان ساختن اولین فیلمش " چاقو در آب" (1962) در آنجا کار نکرده بود – و در پراگ در یک استودیوی آلمانی فیلمبرداری شد.



      پولانسکی با مجموعه های غول پیکر، خیابانی را دوباره دوباره خلق می کند که آپارتمانی که اشپیلمن به کمک دوستانش در آنجا مخفی شده بود به آن اشراف داشت. از پنجره بلند ساختمان پیانیست می تواند دیوارهای حومه شهر را ببیند و حدسهایی راجع به جنگ بزند. اشپیلمن برای مدتی امنیت دارد اما گرسنه، تنها، بیمار و وحشت زده است.
      هم اکنون پایان جنگ نزدیک است و شهر ویران شده، در یک صحنه اشپیلمن در میان ویرانه ها اتاقی پیدا میکند که یک پیانو به طور کنایه آمیزی در آن باقی مانده اما او دیگر شهامت نواختن ندارد. صحنه های پایانی فیلم شامل مواجه اشپیلمن با یک سروان آلمانی است که به طور اتفاقی محل اختفای او را پیدا کرده است. من توضیح نخواهم داد که چه اتفاقی می افتد اما به نظر من کارگردانی پولانسکی در این صحنه و استفاده او از وقفه ها و پرداختن به جزییات استادانه است. برخی از اظهار نظرها در مورد "پیانیست " آن را خشک و بی روح قلمداد کرده اند. شاید این حالت سرد و بی عاطفه بازتابی از آنچه که پولانسکی می خواهد بگوید باشد. تقریبا تمامی یهودیان واقعه Holocaust کشته شدند، بنابر این تمام داستان های نجات یافتگان نمایش نادرستی از یک حادثه واقعی با جانشین کردن پایانی دروغین است. معمولا پیام این داستان ها این است که این قهرمانان با جرات و شهامت خودشان را نجات داده اند. خوب، بعضی به این صورت نجات پیدا کردند اما بیشترشان قربانی شدند و نکته دردناک این است که با تحمل رنج و سختی بسیار نتوانستند نجات پیدا کنند. در راستای احترام به قربانیان، "The Gray zone" ساخته "تیم بلیک نلسون" صادقانه تر و نزدیک تر به حقیقت است، او در این فیلم به ما نشان می دهد که چگونه یهودیان گرفتار در سیستم نازیها مجبور به انجام اعمال غیر انسانی برای نجات خود می شدند. با نشان دادن اشپیلمن به عنوان یک بازمانده و نه یک مبارز یا قهرمان – به عنوان مردی که همه تلاش خود را برای نحات زندگیش انجام می دهد اما بدون خوش شانسی و کمک چند نفر دیگر خواهد مرد – پولانسکی احساسات عمیق خود را منعکس می کند: او علی رغم خواسته اش زنده می ماند و مرگ مادر زخمی التیام نیافتنی برای او باقی می گذارد. بعد از جنگ متوجه می شویم که اشپیلمن در ورشو باقی می ماند و تمام عمرش را به عنوان یک پیانیست فعالیت می کند. او زندگینامه خود را پس از جنگ بلافاصله نوشت و به چاپ رساند، اما به وسیله سران کمونیست توقیف شد. به خاطر اینکه برخلاف توافق نامه های پذیرفته شده میان گروه های مختلف سیاسی بود ( به عنوان مثال در کتاب او بعضی یهودیان افرادی منفعت طلب و در مقابل یک آلمانی انسانی خوب نشان داده شده است). کتاب در سال 1990 دوباره منتشر شد و توجه پولانسکی را جلب کرد که نتیجه اش ساخت این فیلم بود. این فیلم از نشان دادن نجات اشپیلمن به شکل یک پیروزی بزرگ امتناع می کند و در عوض آن را به صورت داستانی از دید یک شاهد عینی که در آنجا حضور داشته و حوادث را دیده و به خاطر می آورد، روایت می کند. منتقد: راجر ایبرت


      بررسی روند ساخت فیلم پیانیست؛ همراه مصاحبه با رومن پولانسکی (نقد سینما)


      ترجمه: فریبا ابوالخانی (این گزارش زمان ساخت فیلم تهیه شده است)

      این روزها رومن پولانسکی مشغول ساخت «پیانیست» براساس رمان «مرگ یک شهر» اثر ولادیسلاو اشپیلمن، در لهستان و برلین، در استودیوهای افسانه‏ای بابلسبرگ است.
      مطلب زیر گزارش کوتاهی است از چگونگی تحقق این پروژه: از سال 1940 تا 1942، خانوادهء ولادیسلاو اشپیلمن، پیانیست بزرگ یهودی به دست نازی‏ها قتل عام شدند. به مدد حمایت یک افسر آلمانی که هنر و نبوغ ولادیسلاو را تحسین می‏کرد او توانست از گتوی ورشو جان سالم برد برد. این هنرمند در سال 1946 زندگی‏نامهء خود را منتشر کرد و این کتاب سالهای زیادی در اتحاد جماهیر شوروی ممنوع بود. به رغم این وضعیت، در دههء پنجاه برای نخستین‏بار اقتباس‏ سینمایی از آن صورت گرفت، اما به شکل فیلمی تبلیغاتی که قهرمان آن به جای یک‏ پیانیست یهودی، یک چترباز روسی بود! نیم‏قرن بعد از این جریانات، رومن پولانسکی که خودش در زمان کودکی طعم گتوی ورشو را چشیده بود، امتیاز اقتباس از این کتاب را گرفت. این فرصت خوبی برای پولانسکی بود که بخشی از زندگی خودش را به تصویر کشد. بنابراین فیلم«پیانیست»آمیزه‏ای است از خاطرات او و اشپیلمن، داستانی مملو از امید و خوش‏بینی، چراکه او نیز همچون قهرمان‏ داستان از معدود یهودیانی بوده که از گتو جان سالم به در برده است. در جستجوی بازیگر نقش اول



      این کارگردان لهستانی برای ایفای نقش اشپیلمن ابتدا جوزف فاینس(دشمن در پشت‏ دروازه‏ها)را در نظر گرفته بود. اما این بازیگر انگلیسی از قبول این پیشنهاد سرباز زد و بازی‏ در یک نمایش را به این فیلم ترجیح داد. در سپتامبر سال 2000، پولانسکی درحالی‏که‏ پرتره‏ای از فاینس را زیر بغل گرفته بود در جست جوی فرد ناشناسی برآمد تا نقش پیانیست‏ را به او بسپارد. بدین منظور در روزنامه انگلیسی گاردین آگهی کوچکی داد. حدود دو هزار نفر داوطلب از سراسر جهان به لندن آمدند تا در تست این نقش شرکت کنند.
      پولانسکی دوماه صرف این کار کرد اما نتوانست«مردی بین 25 تا 35 ساله بیابد که به‏ اندازهء کافی برای این نقش جذابیت داشته باشد. »بالاخره این نقش به بازیگر و موزیسین‏ 24 ساله آمریکایی، آدریان برودی سپرده شد. فیلمبرداری پیانیست از ماه فوریه آغاز شده‏ و بودجه‏ای معادل 35 میلیون دلار برای ساخت آن در نظر گرفته شده است. برای صحنه‏های‏ نواختن پیانو از بدل استفاده می‏شود. دکور و لباس برای صحنه‏های تسخیر شهر توسط قوای آلمان، بخشی از گتوی ورشو بازسازی شد. این‏ ماجرا که اشپیلمن بخش کمی از کتاب خود را به آن اختصاص داده یکی از خاطرات فراموش‏ نشدنی خود پولانسکی است. این کارگردان دقیق و موشکاف تمام اروپا را در جستجوی‏ یافتن یونیفورم‏های اصلی نیروهای نظامی آلمان و لهستان در آن دوران زیر پا گذاشته است. رومن پولانسکی که در دو عرصهء تئاتر و سینما به یک میزان احساس راحتی می‏کند، مایل‏ است کارگردانی قطعا اروپایی باشد. این سینماگر اکنون به سرزمین دوران کودکی‏اش‏ بازگشته تا فیلم«پیانیست»را در آنجا بسازد، فیلمی که گتوی ورشو و ماجرای تخریب‏ پایتخت لهستان را به تصویر می‏کشد. از زمانی که لهستان را ترک کردید دیگر هرگز برای کار بازنگشتید. اما حالا در سرزمین دوران کودکی‏ خود به ساخت اقتباسی از ثر معروف ولادیسلاو اشپیلمن، «پیانیست»مشغول هستید. در واقع همیشه فکر می‏کردم که روزی برای ساختن فیلمی‏ به لهستان بازخواهم گشت. اما تحقق یافتن این اندیشه مستلزم‏ گردآمدن عناصر متعددی در کنار هم بود. ابتدا باید سوژه مناسبی‏ پیدا می‏شد. بعد لازم بود تا شرایط سیاسی و اقتصادی مناسب‏تری‏ فراهم آید. اما مهم‏تر از همه این بود که خودم آمادگی لازم را پیدا کنم. می‏دانستم که اگر فیلمی در لهستان بسازم این اثر الزاما با دوران جوانی‏ام مرتبط خواهد بود. باید به مرحلهء خاصی‏ از پختگی می‏رسیدم و به فاصله‏ای نیاز داشتم. اکنون این زمان‏ فرا رسیده است. داستان این کتاب چیست؟ این کتاب روایت‏گر خاطرات-تقریبا روزنگار-یک پیانیست‏ لهستانی است که گتوی ورشو و تخریب پایتخت لهستان را به‏ چشم دیده است. او در حال حاضر مردی نود ساله است و در ورشو زندگی می‏کند. این کتاب که درست بعد از جنگ نوشته‏ شده در همان دوران در لهستان متنشر شد. این کتاب یادآور وقایع تاریخی بود که رژیم کمونیستی ترجیح می‏داد آنها را فراموش کند. این اثر متجدد منتشر نشد. دو سال پیش، پسر ولادیسلاو اشپیلمن که در آلمان زندگی می‏کند پی به وجود این نوشته برد. پدرش هرگز دربارهء این ماجراها با او صحبت‏ نکرده بود. درست مثل من که مدت زیادی از این دوران سخن‏ نمی‏گفتم. بدین ترتیب این کتاب در آلمان منتشر شد و چه از سوی مخاطبین و چه منتقدین با استقبال بی‏نظیری مواجه‏ گردید. خیلی زود به زبان انگلیسی و فرانسه ترجمه شد و در سایر کشورها از جمله آمریکا، انگلستان و فرانسه به چاپ رسید. این کتاب برای خوانندهء خود یادآور یک تریلر واقعی است و به‏ رغم اینکه دورهء سیاهی از تاریخ را بیان می‏کند مملو از نیروهای‏ مثبت و خوش‏بینی است. آیا این فیلم، فیلم زندگی شماست؟ همان‏طور که می‏توانید حدس بزنید من به این سوژه‏ علاقهء خاصی دارم، و تمام توانم را به کار گرفته‏ام تا فیلم خوبی‏ از آب درآید. شیوه شما برای انتخاب بازیگران چه بوده است؟ نمی‏خواستم از ستاره‏ها برای فیلمم استفاده کنم. فکر می‏کردم سوژه این فیلم امکان این کار را فراهم نمی‏سازد. ارزش این پروژه در واقع‏گرایی آن و هیجان و احساسی که‏ ساطع می‏کند نهفته است. این فیلم هم مثل غالب آثار شما به زبان انگلیسی‏ است؟ تصویری از اشپیلمن حقیقی‏ در میانسالی‏ پولانسکی با خواهران و برادرانش! بله!باید پذیرفت که زبان انگلیسی امروزه زبان بین المللی‏ سینماست. ساختن فیلمی که بودجهء هنگفتی صرف آن می‏شود به زبان غیر از زبان انگلیسی به دلایل مالی و مشکلاتی که‏ در پخش آن پیش می‏آید عملا غیرممکن است. به همین دلیل است که شما به‏ندرت با بازیگران‏ فرانسوی کار می‏کنید؟ بله!متأسفانه تعداد اندکی از بازیگران‏ فرانسوی هستند که به اندازهء کافی انگلیسی‏ می‏دانند. خود شما کار سینما را با بازیگری‏ آغاز کرده‏اید؛دوست دارید باز هم مقابل‏ دوربین یا روی صحنهء نمایش ظاهر شوید؟ بله، اما بازی کردن مستلزم زمان و انرژی‏ زیادی است. اگر به من نقشی پیشنهاد شود که‏ به اندازهء کار کارگردانی مرا ارضا کند بدون شک‏ خواهم پذیرفت، همان‏طور که چند سال پیش‏ در مورد«تورناتوره»این کار را کردم. از زمان ساخت فیلم«ماه تلخ» خودتان تهیه‏کننده آثارتان هستید، این‏طور نیست؟ قبل از آن هم خودم تهیه‏کنندهء فیلم‏هایم‏ بودم فقط با این تفاوت که عنوان آن را یدک‏ نمی‏کشیدم. یافتن تهیه‏کننده‏ای که به تمام‏ نیازهایم پاسخ دهد کار دشواری است، کسی که‏ از من به عنوان کارگردان حمایت کند و در عین‏ حال تمام وظایف یک تهیه‏کننده را نیز انجام‏ دهد، چه در سازماندهی امور و چه تصمیمات‏ هنری. ترجیح می‏دهم با کسی همکاری کنم که مرا در کارهایم‏ یاری کند. چندی پیش نمایش«رقص خون‏آشام‏ها»را که‏ اثر کمدی موزیکال بود در وین به روی صحنه بردید. ایدهء چنین نمایشی چه‏طور به ذهنتان رسید؟ درواقع، در نظر نداشتم نمایشی موزیکال روی صحنه‏ ببرم. این کار ایدهء اندرو برونسبرگ، تهیه‏کنندهء سابقم بود که‏ ساکن وین است و در آنجا کار می‏کند. اندرو پیشنهاد این پروژه‏ را به من داد و خیلی زود به آن علاقه‏مند شدم. این نمایش در اشتوتگارت آلمان هم به روی‏ صحنه رفت. بله، طی دو سال و نیم، نزدیک‏به‏یک میلیون مخاطب‏ داشت. شما در کشورهای متعددی کار کرده‏اید. کدامیک‏ از آنها را ترجیح می‏دهید؟ در مورد تئاتر، دوست دارم در اشتوتگارت‏ کار کنم. در آنجا گروهی بسیار جوان و عالی‏ با من همکاری می‏کردند به طوری که‏ انعطاف‏پذیری و شور و هیجانشان مرا تحت‏ تأثیر قرار می‏داد. در مورد سینما چطور؟ خیلی دوست دارم در فرانسه کار کنم، نزد مردمانی که براستی دوستشان دارم و آنها نیز دوستم دارند. کمتر پیش آمده که گروهی‏ به خوبی گروهی که در فرانسه با آنها کار می‏کردم‏ در اختیار داشته باشم. روابط دوستی بین ما برقرار شد که همچنان هم پابرجاست. اما مشکل اینجاست که همه آنها به صورت مستقل‏ و آزاد کار می‏کنند و وقتی من به آنها نیاز دارم‏ الزاما آزاد نیستند. . . با توجه به این شرایط دوست دارم در آلمان، در استودیوهای بابلسبرگ، یا در مادرید فیلم بسازم. آنها پلاتوهای بسیار زیبایی دارند و تکنسین‏هایی که در آنجا با آنها برخورد کردم مرا خیلی تحت تأثیر قرار داده‏اند. در حال حاضر دوست دارید فیلمی‏ در آمریکا بسازید؟ نه، تصور نمی‏کنم. البته استودیوهای آمریکا بی‏نظیرند و کار کردن در آنها بسیار لذت‏بخش است. اما تقریبا مثل کارخانه عمل می‏کنند. درست است که تکنیسین‏های‏ بزرگی در آنجا وجود دارند اما این حس بودن در یک خانواده، هرگز آن‏طور که هنگام کار در اروپا به انسان دست می‏دهد وجود ندارد. به علاوه تهیه‏کنندگان در رأس قدرت نیستند بلکه‏ این گردانندگان شبکه‏های مختلف تلویزیونی، کارشناسان امور رایانه‏ای و وکلا هستند که قدرت را در دست دارند. بعد از«پیانیست»چه پروژه‏ای دارید؟ در حال حاضر پروژهء خاصی ندارم!


      یادداشتی درباره ولادیسلاو اشپیلمن نویسنده ی کتاب پیانیست (بوم سفید)

      "همگی در انتظار قطاری بودیم که قرار بود ما را به اردوگاهای کار اجباری نازیها ببرد. در یک لحظه پسرک نوجوانی راهش را از میان جمعیت به سوی ما باز کرد. او یک جعبه شکلات همراهش داشت که با ریسمانی آن را به گردنش آویخته بود. پسرک شکلاتها را با قیمت بسیار بالایی می فروخت و هیچ یک از ما نمی دانستیم که او با پول آنها چه کار می تواند بکند؟ ما آخرین تفریح کوچکمان را با کمک هم شکل دادیم. یک کارامل خریدیم و پدر به وسیله چاقوی کوچک جیبی اش، آن را به 6 قسمت کرد و به هر یک از ما داد... این آخرین غذایی بود که در کنار هم خوردیم!"
      بسیاری با نقل بالا آشنا هستند. لااقل تصویری از آن را در فیلم سینمایی پیانیست ( رومن پولانسکی ) دیده اند، اما بد نیست بدانید این خاطره حقیقی پیانیست مشهور لهستانی، ولادیسلاو اشپیلمن، از آخرین روز بودن در کنار خانواده اش است که در کتاب "مرگ یک شهر" آن را نقل می کند. ولادیسلاو اشپیلمن (1911-2000) آهنگساز یهودی در سونوویس لهستان به دنیا آمد. او یکی از معدود بازماندگان اردوگاههای مرگ نازیهاست که پس از شکست آلمان و پایان جنگ، خاطرات دردناک قتل عام روسها، لهستانیها، اوکرایینیها، لیتوانیاییها و یهودیها را توسط ارتش نازی در کتاب " مرگ یک شهر " نقل کرد که در چاپهای بعدی به " پیانیست " تغییر نام داد والبته رومن

      پولانسکی کارگردان نیز آن را در قالب فیلم در آورد...




      من ولادک اشپیلمن را از آن جهت تحسین می کنم که به مثابه بسیاری از ما هرگز در بند قهرمان شدن و نام و آوازه درکردن نیست، اما سرنوشت او به قسمی رقم می خورد که در ردیف قهرمانان پرآوازه جنگ جهانی دوم قرار می گیرد. او از همان ابتدا تنها به پیانو و نواختن دل خوش دارد. اولین سکانس فیلم با تصویر کردن آخرین اجرای زنده او در رادیوی رسمی ورشو که همزمان با اولین حمله جدی نازیها به این شهر است، آغاز می شود. هر چه جلو تر می رویم نقش موسیقی و پیانو را در زندگی ولادک بیشتر و پر رنگ تر می بینیم. موسیقی او را با دخترک دلربایی آشنا می کند که ولادک به او علاقمند است. اندکی بعد زمانی که نازیها شهر رااشغال کرده اند، فروش پیانوی شخصی ولادک، خانواده را از گرسنگی نجات می دهد. در زمان زندگی تبعیدی در گتو، پیانو نواختن ولادک در یک رستوران یهودی خرج خانواده را تأمین می کند. در دوران زندگی پنهانی در شیروانی مقر نازیها در ورشو نیز این نوازندگی ولادک است که دل افسر آلمانی را به ترحم می آورد و جان او را نجات می دهد. در تمام فیلم شاهد هستیم که با همه رنجها و مرارتهایی که ولادک می برد و تصاویر مخوف و دردناکی که از نظر می گذراند، او تنها دو بار می گرید. یک بار زمانی که خانواده اش را به اردوگاههای مرگ نازیها می برند و بار دوم زمانی که او پس از نواختن پیانو برای افسر آلمانی، در همان اتاقک زیر شیروانی با صدای بلند گریه می کند و گویی خاطرات پژمرده دوران گذشته را می کاود...
      همانطور که گفتم، از نظر من ولادک اشپیلمن فیلم پیانست یک قهرمان جنگ نیست! قهرمان صبر شاید اما قهرمان جنگ؟! او در تمام مدتی که نازیها در صدد حمله به ورشو هستند و یا دوران زندگی در گتو، هیچ چیز از جنگ نمی داند! او مثل خواهران و برادرش، اخبار جنگ را مرور نمی کند و چنانکه می بینیم، این دیگرانند که او را در جریان اخبار و وقایع قرار میدهند. او هرگز مانند دوستان و همرزمانش برای پیروزی و آزادی ایدئولوژی و ترفند نمی تراشد و ترجیح می دهد آنقدر صبر کند که روزی دوباره انگشتانش شاسیهای پیانو را لمس کنند. هر چند که بیدارانه از پشت پنجره ای که میان رویاهای او و وقایع دهشتناک جنگ فاصله می اندازد، برای همه از دست رفته ها "آه " می کشد! زیبا ترین سکانسی که از فیلم پیانیست به یاد دارم، صحنه ای است که ولادک در یکی از همان آپارتمانهایی که او را تا آینده حفظ می کند، نوای موسیقی را که از آپارتمان جنبی می آید، مستانه گوش می دهد و به ناگاه و علی رغم توصیه دوستانش که به او خاطر نشان کرده اند که نباید در مدت زندگی در این آپارتمان سر و صدایی تولید کند، شروع به نواختن پیانوی خاک گرفته ای می کند که در گوشه ای از اتاق نشیمن جای دارد. اما زمانی که در نمای نزدیک، انگشتان ولادک را می بینیم، متوجه می شویم که سر انگشتانش با شاسیها فاصله دارند و او تنها در خیالش، پیانو می نوازد!

      اما چرا "رومن پولانسکی" فیلم پیانیست را ساخت؟ - رومن پولانسکی تنها دو سال پیش از شروع جنگ جهانی دوم به همراه والدینش، از فرانسه به زادگاهش در لهستان بازگشت. پدر و مادر پولانسکی از جمله کسانی بودند که به اردوگاههای مرگ نازیها فرستاده شدند، اما خود رومن با کمک پدرش موفق به فرار از گتو شد و از این سفر وحشتناک بازماند. مادرش زیر آزار و شکنجه نازیها در همان اردوگاه درگذشت و رومن نیز باقی عمرش در طی جنگ جهانی دوم را در گوشه پرتی از لهستان به زندگی با یک خانواده کاتولیک گذراند. سرانجام نیز در سال 1945، پدر و پسر یکدیگر را باز یافتند.

      ویرایش توسط Mahsa.Nzr : 31 مرداد 1393 در ساعت 20:06

    7. Top | #7
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      نظرتون در مورد این فیلم رو در این تاپیک قرار بدید :


      بحث پیرامون آثار معرفی شده در تاپیک "فیلم هایی که قبل از مرگ باید دید "






      The Green Mile
      (مسیر سبز)








      کارگردان :
      Frank Darabont


      نویسنده : Stephen King




      بازیگر نقش
      ایو برنت الین کانلی
      برنت بریسکو بیل داج
      پاتریشا کلارسون ملیندا مورز
      جیمز کرومول واردن هال مورز
      جفری دمان هری ترویلیگر
      مایکل کلارک دانکن جان کافی
      گراهام گرین آرلن بیترباک
      دابز گریر پل اجکام (پیر)
      تام هنکس پل اجکام
      بونی هانت جان اجکام
      داچ هاچینسن پرسی وتمور
      مایکل جیتر ادوارد دلاکرویکس
      دیوید مورس بروتوس «بروتال» هاول
      بری پپر دین استنتن
      سام راکول 'وایلد بیل' وارتون
      ویلیام سدلر کلاس دتریک
      گری سینایز برت همرسمیت
      هری دین استنتن توت-توت
      بیل مک‌کینی جک وان هی

      خلاصه داستان :


      داستان این فیلم درباره پل اجکام است که به علت کهولت سن در خانه سالمندان است و به بیان بخشی از خاطرات خود در زمان خدمت در پلیس می پردازد. اجکام در سال ۱۹۳۵ در زندان مسئول گروه اعدام کنندگان بوده و در آنجا با یک سیاهپوست درشت اندام و خوش قلب به نام جان کافی آشنا می شود که قدرتی خارق العاده دارد و به واسطه آن اجکام را از درد و بیماری رها می کند. در ادامه با ورود یک شرور به زندان و وخیم شدن حال همسر رئیس زندان اتفاقات دیگری رخ می دهد که ...





      جوایز


      ۱۹۹۹ جایزه‌های آکادمی (اسکار)

      نامزد - بهترین بازیگر نقش مکمل مرد — مایکل کلارک دانکن

      نامزد - بهترین فیلم — دیوید والدس, فرانک دارابونت

      نامزد - بهترین صدابرداری — رابرت ج. لیت، الیوت تیسون، مایکل هربیک، ویلی د. برتون

      نامزد - بهترین فیلنامه — فرانک دارابونت

      ۲۰۰۰ جایزه ساترن

      برنده - بهترین بازیگر نقش مکمل مرد (Film) — مایکل کلارک دانکن

      برنده - بهترین بازیگر نقش مکمل زن — پاتریشا کلارسون

      برنده - جایزه ساترن بهترین فیلم

      نامزد - بهترین کارگردان — فرانک دارابونت

      نامزد - بهترین موسیقی — توماس نیومن

      ۲۰۰۰ BMI جوایز فیلم و تلویزیون

      برنده - جایزه موسیقی فیلم BMI — توماس نیومن

      ۲۰۰۰ جوایز بوبین سیاه

      برنده - تئاتری - بهترین بازیگر نقش مکمل مرد — مایکل کلارک دانکن

      ۲۰۰۰ بلک‌باستر جوایز اینترتیمنت

      برنده - بهترین بازیگر مرد - دراما — تام هنکس

      نامزد - بهترین بازیگر نقش مکمل مرد - دراما — مایکل کلارک دانکن

      نامزد - بهترین بازیگر نقش مکمل زن - دراما — بونی هانت

      ۲۰۰۰ جایزه برام استوکر

      نامزد - بهترین فیلمنامه — فرانک دارابونت

      ۲۰۰۰ جوایز منتقدان تلویزیونی فیلم

      برنده - بهترین فیلمنامه — فرانک دارابونت

      برنده - بهترین بازیگر نقش مکمل مرد — مایکل کلارک دانکن

      نامزد - بهترین فیلم

      ۲۰۰۰ جوایز منتقدان فیلم شیکاگو

      نامزد - بهترین بازیگر نقش مکمل مرد — مایکل کلارک دانکن

      نامزد - متعهدترین بازیگر — مایکل کلارک دانکن

      ۲۰۰۰ هیئت کارگردانان آمریکا

      نامزد - بهترین کارگردانی فیلم — فرانک دارابونت

      ۲۰۰۰ جایزه گوی طلایی

      نامزد - بهترین بازیگر نقش مکمل مرد - سینما — مایکل کلارک دانکن

      ۲۰۰۰ جایزه فیلم MTV

      نامزد - بهترین بازیگر پیشرفت کننده مرد — مایکل کلارک دانکن



      فرانک دارابونت و «دالان سبز»: روزی روزگاری معجزه را کشتیم! (نقد سینما)

      نویسنده: حسین معززی‏نیا

      واقعا فیلمسازی یک فعل و انفعالی پیچیده و غیرقابل‏ پیش‏بینی است! بسیارند آدم‏هایی که صد فیلم کارگردانی می‏کنند و ده‏ها فیلمنامه می‏نویسند و در فیلم‏های فراوانی مشارکت‏های‏ گوناگون می‏کنند اما نامشان فراموش می‏شود،و هستند کسانی‏ که فقط یکی دو فیلم می‏سازند و شهرت و اعتبار کسب می‏کنند و نامشان در تاریخ سینما می‏ماند.آقای فرانک دارابونت یکی‏ از همین‏هاست که علیرغم کم‏کاری‏اش و دیرآمدنش حالا یکی از بهترین‏ها به شمار می‏آید و یکی از چهار پنج فیلمساز سینمای معاصر است که باید برای دیدن فیلم جدیدش لحظه‏ شماری کرد،هرچند که در تمام این سال‏ها فقط دو فیلم‏ کارگردانی کرده باشد.




      دارابونت که حالا چهل سال دارد،پس از تجربیات گوناگون‏ در عرصه‏های مختلف فیلمسازی،در سال 1994 فیلم«رهایی‏ شاوشنک»را نوشت و کارگردانی کرد.این فیلم که هر روز بر تعداد دوستدارانش افزوده می‏شود داستانی است از استیفن‏ کینگ دربارهء دنیای عجیب و غریب زندانی‏های یک زندان‏ ایالتی به نام شاوشنک که در فضای خشن و بی‏رحم،دغدغه‏های‏ جدیدی از قبیل آوردن ریتا هیورث به داخل زندان‏شان پیدا کرده‏اند!دارابونت با همین فیلم اعتبار فراوانی پیدا کرد و شهرتش‏ به عنوان دیویدلین جدید تثبیت شد.چراکه در دههء نود و در میان سینماگرانی که مشغول انواع تجربه‏های غیرعادی در میان سینماگرانی که مشغول انواع تجربه‏های غیرعادی در روایت داستان شده‏اند،با جرأت و سخت‏کوشی یک داستان‏ کلاسیک با نحوهء روایت متعارف را برگزید و با دقت فراوان در جزئیات و تلاش برای انتخاب جذاب‏ترین نحوهء قصه‏گویی، فیلمی با همان سلامت و دقت و شکوه فیلم‏های دیویدلین و با همان ساختار یکدست و باورپذیر ارائه کرد.

      حالا در دومین و تا این لحظه آخرین فیلمش که با پنج‏ سال فاصله آمادهء نمایش کرده،باز هم با داستانی از استیفن‏ کینگ و باز هم در محیط زندان،فیلم باشکوه دیگری ساخته‏ و ما را متقاعد کرده که قصه‏گویی بی‏نظیر و فیلمسازی متین، متواضع،آرام و باحوصله است که وقت کافی را صرف می‏کند تا همهء عناصر شکل‏دهندهء فیلمش یکدست و سنجیده و درست‏ باشند و از تقلب و سرهم‏بندی و ادا و اطوارهای همقطارانش‏ بی‏نصیب است.
      «دالان سبز»فیلم بسیار عجیبی است و شاید همین‏ عجیب بودنش باعث شود برخی از ویژگی‏های منحصر به فرد داستان و کارگردانی به چشم نیایند.
      از این بابت عجیب است که با جدیت و بدون ابهام،مستقیم‏ به سراغ مسألهء پیچیدهء«معجزه»رفته و علیرغم این‏که بناکردن‏ فیلم برمبنای چنین موضوعاتی بسیار خطرناک است و همواره‏ خطر تبدیل فیلم به اثری متظاهرانه و کم‏رمق وجود دارد،با شجاعت و اصرار بروجود چنین معجزاتی در زندگی عادی،به‏ پیش می‏رود.اما وجه عجیب‏تر موضوع این است که نحوهء پرداختن به موضوع«معجزه»و«ایمان»شباهت ی به فیلم‏های‏ مثلا تارکوفسکی یا دیگران که با تمثیل و ایهام و اشاره به موضوع‏ نزدیک می‏شوند،ندارد و یا از موضع فیلمسازی مثل لارس‏ فون‏تریر(در شکستن امواج)به موضوع پرداخته نشده،بلکه‏ واقعهء معجزه و شفابخشی به شکل کاملا عینی و مثل یکی‏ از وقایع فیزیکی زندگی نمایش داده شده و چنین رویکردی‏ اتفاقا باز هم می‏تواند خطر کردن باشد؛چراکه عینی کردن این‏ حادثه و نوع پرداخته آن در«دالان سبز»می‏توانست مضحک‏ و باورنکردنی شود و بدین ترتیب تمام تأثیر داستان از بین‏ برود.اما دارابونت آن‏قدر با اطمینان به نتیجهء کار پیش رفته‏ که داستان را به درست‏ترین شکل کارگردانی کرده و همهء اجرای فیلم،از طراحی صحنه و موسیقی و بازی‏ها تا تدوین و فیلمبرداری،وحدت تاثیر داستان را مخدوش نکرده‏اند و هر چیزی دقیقا در سر جایش قرار دارد.




      «دالان سبز»گذشته از آن‏که به لحاظ شیوهء پرداخت‏ دراماتیک،جزئیات و ظرافت‏های سناریو،ساخت و پرداخت‏ تصویری،بازی‏های فوق العاده و مؤثر(خصوصا نام هنکس، مایکل کلارک دانکن و دیوید مورس)،فیلمبرداری بسیار عالی‏ دیوید تاتر سال و موسیقی خوب تامس نیومن یک فیلم جذاب‏ و مستحکم است،از آنجنبه که به بحث ما مربوط می‏شود فیلمی غیرعادی و مثال‏زدنی است.سازندگان این فیلم آشکارا به معجزه اعتقاد دارند و برخلاف فیلم‏ها و داستان‏ها مشابه، معجزه را امری نمادین و ناپیدا نمی‏پندارند،بلکه تأکید دارند که معجزه وجهی عینی و مادی دارد که به سادگی قابل مشاهده‏ است و می‏تواند در چند قدمی ما اتفاق بیفتد و زندگی‏مان را متحول کند.فرانک درابونت معتقد است که معجزه امری‏ است که از آسمان نازل می‏شود و در زمین شکلی قابل مشاهده‏ می‏یابد تا ما با دیدنش به آسمان رو کنیم.او به‏هرحال به‏ آسمان بازمی‏گردد چراکه از جنس ما نیست،اما واکنش و رفتار ما مهم است،اگر غفلت کنیم و خودمان واسطهء کشتن معجزه‏ شویم نفرین خواهیم شد و تا ابد گرفتار«زمین»و«زمان» می‏مانیم.

      این«باور»به اضافهء روایتی جدید از واقعهء به صلیب کشیده‏ شدن مسیح(ع)و نقش حاکم اورشلیم(پونیتوس پیلات)در آن ماجرا،جوهر اصلی فیلم«دالان سبز»را تشکیل می‏دهد. دارابونت با امروزی کردن داستان مسیح،تذکر می‏دهد چنین‏ نیست که یک بار در روزگاری دور معجزه را کشته باشیم و قصه‏ به پایان رسیده باشد.او هربار کشته شود چون مهربان است‏ بازمی‏گردد،و ما که غافلیم هربار در معرض تکرار آن اشتباه‏ تاریخی هستیم.
      صحبت دربارهء چگونگی تبدیل این ایده‏ها به یک سناریوی‏ جذاب و حرفه‏ای،و بعد صحبت دربارهء چگونگی تبدیل این‏ سناریو به یک فیلم درخشان مباحثی طولانی‏اند که مجالش‏ نیست،اما همچنان می‏توان از وجود فیلمساز توانا و مسلطی‏ مثل دارابونت اظهار شعف کرد که هرچند با فواصل زمانی زیاد فیلم می‏سازد،نتیجهء کارش آن‏قدر جذاب و دیدنی است که‏ می‏توان تا آماده شدن فیلم بعدی‏اش،بارها و بارها به تماشای‏ فیلم قبلی نشست و هر دفعه لذت برد.هیچ فیلمساز دیگری‏ در سینمای معاصر به لحاظ قدرت قصه‏گویی با او قابل مقایسه‏ نیست.
      نویسنده: حسین معززی‏نیا
      منبع: مجله نقد سینما » شماره 27






      درباره ی فیلم مسیر سبز (حسین یوسفی)


      نویسنده: حسین یوسفی


      پنج سال پس از آنكه اولین فیلم كارگردان تازه كار با استقبال مواجه شد و جایزه هاى متعددى دریافت كرد، دارابونت دومین فیلمش را با نام «مسیر سبز» ساخت. فیلمى بسیار خوش ساخت كه نشان داد تجربه اول فیلمساز اتفاقى نبوده است. «مسیر سبز» ماجراى زندانى است كه بندى با این نام دارد. در این بند زندانیانى نگهدارى مى شوند كه اعدامشان حكمى است. آنها منتظرند تا دادگاه روز مرگشان را تعیین كند.



      پل و همكارانش در این بند كار مى كنند. در شروع فیلم یك زندانى قوى هیكل به نام جان كافى به زندان آورده مى شود. جرم او هتك حرمت و كشتن دو دختر خردسال است. جرمى كه طبعاً امكان هرگونه همدردى تماشاگر با كافى را از بین مى برد. فیلم عجله اى براى ارایه كلایمیكس اصلى خود ندارد. شخصیت ها معرفى مى شوند و در تقابل با یكدیگر جان مى گیرند. فضا تعریف مى شود، آدم ها با شرایط آداپته مى شوند. فیلم با حوصله تماشاگر را به جایى مى رساند كه انتظار اتفاق خارق العاده اى را مى كشد. وقتى جان كافى درد مثانه پل را فقط و فقط با گرفتن او و انتقال انرژى درمان مى كند فیلم وارد مسیر دیگرى مى شود. كافى باز هم این كار را مى كند و یك بار همسر رئیس زندان را نجات مى دهد. شخصیت ها در میانه فیلم سرنوشت دیگرى پیدا مى كنند. خصوصاً شخصیت اصلى فیلم یعنى جان كافى. او هرچند مثل بقیه محكومین به مرگ، مسیر سبز را طى مى كند اما در راه، دنیاى بكرى را پیش روى تماشاگران قرار مى دهد. جان كافى، شخصیتى كه در آغاز فیلم دوست داشتنى نبود در اواسط فیلم به قهرمانى تبدیل مى شود كه تماشاگران همراه كاركنان زندان همگى به دنبال راهى براى رهایى او هستند. جهان فرانك دارابونت در فیلم «مسیر سبز» جهانى معناشناختى (نه معناگرا) است. فیلم در بسترى قصه گو شخصیتى متافیزیكى را معرفى مى كند. «مسیر سبز» شاید مصداق این جمله معروف باشد كه: «معجزه ها در جاهاى عجیب و غریب اتفاق مى افتند.» جان كافى شخصیت دوست داشتنى فیلم كه با بیان كودكانه خود بیشتر به دل مى نشیند دقیقاً براساس روایتى متافیزیكى از موجودات متافیزیكى خلق شده است. او مثل آدم هاى خوب افسانه ها بسیار تنومند است. كارهایى كه كافى در فیلم انجام مى دهد و باعث حیرت حاضران مى شود همان قدر باور نكردنى است كه تمام اعمال عجیب افسانه ها غیرمنطقى به نظر مى رسند. اما دارابونت شخصیت جان كافى را چنان قوى مى سازد كه تماشاگر وادار مى شود او را باور كند.

      از دیگر نكاتى كه «مسیر سبز» را به فیلمى برجسته تبدیل مى كند پرداخت كم نقص شخصیت هاى فرعى فیلم است. تمام زندانبانان هویت مستقل خود را مى یابند. كارگردان براى ساختن شخصیت مستقل زندانبانان به ترجیع بندهاى كلیشه اى پناه نمى برد.




      شخصیت هاى فیلم در بطن داستان فیلم شكل مى گیرند. دارابونت به سنت هاى كلاسیك قصه گویى وفادار مى ماند. بدمن هاى فیلم تمام خصوصیات شر داستان هاى كلاسیك را دارند. با این تفاوت كه در این فیلم نسبت به «رهایى در شائوشنگ» تلاش بیشترى براى چند لایه كردن شخصیت هاى بد فیلم شده است. رهایى در فیلم مسیر سبز معنایى متفاوت از رستگارى اندى در شائوشنگ دارد. فیلم به سوى اعدام قهرمان فیلم یعنى جان كافى پیش مى رود. در پایان فیلم كافى از جهانى آزاد مى شود كه توان تحمل رستگارى درونى او را ندارد. مسیر رستگارى شخصیت فیلم دارابونت در فیلم مسیر سبز بسیار كوتاه تر از مسیرى است كه اندى در فیلم رهایى از شائوشنگ طى مى كند. در فیلم مسیر سبز كلماتى كه از زبان شخصیت ها گفته مى شود اهمیت زیادى دارند. خصوصاً جملاتى كه در عین سادگى جان كافى و دیگر محكومین به مرگ مى گویند و تاثیر زیادى بر تماشاگر مى گذارد. دارابونت در «مسیر سبز» از داخل زندانى با صندلى هاى الكتریكى مرگبار داستان بهشت را روایت مى كند. او رستگارى را این بار از درون جهنم خلق مى كند. مسیر سبز با بازى درخشان مایكل كلارك دانكن در نقش جان كافى و تام هنكس در نقش پل مهارت فیلمساز را در روایت خلاقانه داستان هاى ساده تائید كرد. دیگر بازیگران فیلم یعنى دیوید مورس، سم راكول و جیمز كرامول هم بازى خوبى را ارائه مى دهند. «مسیر سبز» از یك جهت نیز موفق تر از «رهایى در شائوشنگ» است. با وجود اینكه مسیر سبز فیلمى طولانى تر از شائوشنگ است اما تمهیداتى كه دارابونت مى اندیشد سبب مى شود تا تماشاگر خسته نشود. اجتناب از نماهاى بلند در لوكیشن هاى محدود و ایجاد ماجراهاى كوچك در درون ماجراى اصلى فیلم باعث مى شود تا فیلم ۱۸۸ دقیقه اى «مسیر سبز» به هیچ وجه خسته كننده به نظر نرسد. روایت دارابونت از صندلى هاى الكتریكى و اعدام و هیجان و وحشت لحظات پیش از مرگ كه بر فضا سایه مى اندازد جهنمى را خلق مى كند كه در بعضى از صحنه ها مشمئزكننده مى شود.

      این فیلم را میتوان نمایشی از قربانی شدن حقیقت دانست كه در آن جان كافی كه یك ناجی و راهنماست به ناحق به اعدام محكوم میشود . یكی از نكات این فیلم نام john coffey است كه حروف اول آن مانند jesus christ می باشد و به نوعی تشبیهی از مسیح هم می تواند باشد كه در نهایت به صلیب كشیده شد.
      در مجموع به نظر من منظور از مسیر سبز در این فیلم مسیری كه است كه برخی از افراد با طی كردن آن به طرف آزادی و پاك شدن از گناهان حركت می كنند همانطور كه سایر زندانیان با طلب بخشش از این مسیر گذشتند و افرادی كه پست و جنایتكار بودند از جمله قاتل دو كودك از آن مسیر كه به اطاق اعدام منتهی میشد عبور نكردند.فیلم یک درون گرایی خاص دارد یک فرد سیاه ژست قول پیکر زشت منظر .....اما با قلبی مهربان و انسانی وارسته و در مقابل شخصیتهایی مدرن با خوی شیطانی این در واقع شخصیت مدرنیته انسان امروز است که در فیلم به درستی نمایش داده میشود به هر حال دیدن این فیلم را ۱۰۰۰ بار توصیه میکنم....وامیدوارم همگی در مسیر سبز گام برداریم ...هرچند که پر از خطر باشد اما ما با ایمان قدم بر میداریم چون میدانیم که مسیر سبز است.
      نویسنده: حسین یوسفی
      منبع: وبلاگ حسین یوسفی


      مسیر سبز : شگفت‌انگیز، امیدبخش، مؤثر، و گاهی خنده‌دار (آگاه فیلم)


      توسط : ملیحه خاکنه
      بعضی از فیلم‌ها را نمی‌شود دید و دیدنش را به دیگران توصیه نکرد فیلم "مسیر سبز" از آن فیلم‌هاست که نمی‌توان به‌راحتی از کنار آن گذشت.
      این فیلم براساس رمانی 6 بخشی از "استفان کینگ" (نویسنده‌ی رمان رستگاری در شاوشنگ) توسط "فرانک دارابونت" در سال 1999 ساخته شد به گفته‌ی دارابونت:


      "تنها خواندن چند بخش از رمان "استفان کینگ" مرا مجذوب خود کرد. دو سال قبل از انتشار این رمان، "کینگ" ابتدا فقط دو عنصر اصلی در داستان داشت صندلی الکتریکی و مرد سیاهپوست جادوگر به‌نام "لوک کافی" که می‌توانست قبل از این‌که در مسیر قرار بگیرد ناپدید شود. اما بعد "کینگ" تصورش را از کاراکتر جادوگر تغییر داد، تغییری که به داستان "مسیر سبز" منجر شد.

      سروکار داشتن با "جان کافی" یک چیز کاملا متفاوت بود. یک مرد در صف مرگ که ممکن است بی‌گناه باشد. کسی که برای همدردی با انسان‌های گرفتار توانمند است. و این پایه‌ی اصلی داستان بود.
      "کینگ" رمان جدیدش را به‌صورت 6 اپیزود نوشت و به گفته‌ی خودش شخصیت "جان کافی" را از مرد قوی‌هیکل ادبیات "چارلز دیکنز" الهام گرفته بود. او همواره به داستان‌های متشکل از چند اپیزود علاقمند بود.
      وقتی اپیزود اول داستان "مسیر سبز" تحت عنوان "دو دختر مرده" به چاپ رسید هیچ‌کس در ایالات متحده فکر نمی‌کرد که این یک رمان سریالی است. و اپیزودهای بعدی با استقبال خوبی مواجه شد.
      "کینگ" اغلب اعتراف می‌کرد که بیشتر از مخاطبانش لذت می‌برد و این‌که در نوشتن یک داستان واقعا تو نمی‌توانی از پیش نتیجه را تعیین کنی."
      "فرانک دارابونت" از آن‌دست فیلم‌سازانی است که گزیده کار می‌کند و توانمندی آن‌را دارد که یک داستان احساسی را با قالبی کلاسیک روایت کند.
      فیلم در خانه‌ی سالمندان با گفتار یک مرد سالخورده و خسته آغاز می‌شود: پل اجکامب ( Paul Edgecomb ) برای دوستش الین خاطره‌ای بازگو می‌کند که تعیین‌کننده‌ی سرنوشت او بوده است. و این خاطره مربوط به سال 1935 است، زمانی که پل رئیس بند اعدامیان زندان بوده است و از این‌جا به بعد فیلم، در یک بخش کوچک از یک زندان بزرگ جنوبی می‌گذرد.
      خودروی زندان تا نزدیكی درب بند مخصوص اعدامی‌ها می‌آید. محکوم به اعدام "جان کافی" ( John Coffey ) - با هنرنمایی "مایکل کلارک دانکن" ( Michael Clarke Duncan ) - مردی است كه به اتهام تجاوز و قتل دو دختربچه او را محكوم به مرگ كرده‌اند. وقتی از خودرو مخصوص زندانیان پیاده می‌شود، زندانبانان متعجب و هاج و واج یکدیگر را می‌نگرند. با نمایی که فقط از دست‌ها و پاهای در بند او می‌بینیم اولین شناسایی ما شکل می‌گیرد که مردی است سیاه‌پوست و تنومند و احتمالا با چهره‌ای خشن، و تا دقایقی از فیلم، مخاطب منتظر می‌ماند تا دوربین قامت بلند او را درنوردیده و چهره‌اش را به ما بنمایاند.
      وقتی به رئیس بند اعدامی‌ها، پل اجکامب - با بازی به‌یادماندنی "تام هنکس" ( Tom Hanks ) - تحویل داده شد به دستور رئیس بند، دستانش را باز می‌کنند. او در نخستین حركت دستش را جلو می‌برد و با رئیس بند دست می‌دهد. پس از آن‌كه رئیس بند راجع به قوانین آن بند از زندان توضیح می‌دهد، متهم می‌پرسد: " رئیس! شب‌ها چراغ‌ها را خاموش می‌كنید، آخه من از تاریكی می‌ترسم! "
      و فیلم که او را متهم به قتل معرفی کرده بود همین ابتدا تردید را به جان مخاطب می‌اندازد که آیا او واقعا قاتل است؟




      در طول فیلم بارها شخصیت‌ها را در تقابل باهم می‌بینیم و شاید بارزترین نکته‌ای که به چشم می‌آید تقابل "جان کافی" و "پرسی" است. "کافی" با آن هیکل عظیم‌الجثه و خشن، قلبی آرام و صدایی کودکانه و معصومانه دارد و "پرسی" با جثه‌ی کوچکش روحیه‌ای خبیث و سادیسمی دارد. (هرچند در پرانتز بگویم: دوستی تذکر به‌جایی داد مبنی براین‌که "پرسی" تکیه‌گاه تمام اعمال خبیثانه‌اش عمه‌ی فرماندارش بود )

      سراسر فیلم "مسیر سبز"، در واقع ما شاهد ارتباط غیرعادی رئیس بند با یک زندانی هستیم. زندانی‌ای که یک موهبت سحرآمیز و شفابخش دارد. و شاید مسبب رشد و تعالی "پل" را فراهم کند.
      نکته‌ی جالب‌توجه دیگر شکل و شمایل نگهبانان بند است و رفتار به‌دور از خشونت آن‌هاست حتی با یک موش. و واکنش‌هایشان به رویداد اعدام با صندلی الکتریکی. البته از همه‌ی این موارد "پرسی" را باید حذف کرد.
      سرانجام "جان کافی" با خونسردی، مرگ را می‌پذیرد اما قبل از اجرای مراسم برخلاف دیگر محکومان، از "پل" می‌خواهد که به او فیلمی نشان دهد و در نمایی که "کافی" با اشتیاقی کودکانه مشغول دیدن فیلم است نورهای آپارات به‌مانند هاله ی دور سر قدیسان است و تصویری به‌یادماندنی برای مخاطب به یادگار می‌نهد.
      مسیر سبز یک فیلم شگفت‌انگیز، امیدبخش، مؤثر، و گاهی خنده‌دار است.
      توسط : ملیحه خاکنه
      منبع: آگاه فیلم



      یادداشتی بر فیلم مسیر سبز (یادداشت های یک معترض)



      فیلم در ساختاری نامتعارف با سینمای آمریکا سخن‌پردازی می‌کند، و همین ما را به عنوان مخاطبانِ شرقی (به معنای متافیزیک‌باور) به وجد می‌آورد. در جایی که اصلا انتظار نداری، اعتقادی کاملا تاریخی و سنتی نسبت به معجزه و عنایات خدا به آدمی و قدرت‌‎های دربرگیرنده‌ی انسان وجود داشته باشد، ناگهان به گونه‌ای جریان‌گریز (چه در کل روندِ فیلم‌سازی آمریکایی و چه در جزئیاتِ الهام‌بخش فیلم)، اثری مطرح می‌شود که آشکارا تعریفی عقل‌نامحور (ناظر به عقل نظریِ مدرن) از انسان دارد. و همین ما را به خود مشغول کرده و دهان‌مان را به تمجید و تحسین گشوده، و چنین وانمود می‌کنیم که ناگهان اثری عظیم و بسیار بزرگ و انسانی پیش رو داریم، و این اثر را به نفع هویت شرقی و شهودی‌مسلک‌مان مصادره می‌کنیم، و احتمالا (با تفاسیر خود) قانونی کلی در بابِ انسان ارائه می دهیم که: «آری انسانیت بالاخره خود را نشان می‌دهد و اصولا انسانیت یعنی همین، همین که ما سالیان دراز، پیشتر گفته بودیم و ...» به گمانم یک بخش عمده‌ی حس زیبایی‌یابی ما در فیلم، تحت تأثیر چنین هویت القاشده‌ای از شرق است.




      اما سؤال اصلی من نه به معصومیتِ ساده‌لوحانه‌ی جان کافی (John Coffey)، و نه حماقت بیش از اندازه‌ی زندانبانان در فهم معجزه، و نه روحیه‌ی پاک و بچگانه‌شان بعد از اعدام کُلّی انسان، بلکه به شخصیتِ خوش تراشیده‌ی فیلم، یعنی آقای پرسی (Percy Wetmore-همان زندان بان منفور) باز می‌گردد. گویا خداوند نیرویی عظیم و ماورایی را به یک غولِ عظیم‌الجثه داده. انسانی که همه‌ی ویژگی‌های صوری‌اش، دستگاهِ شناخت ابتر و نارسای انسان را به سمتِ متهم کردنش می‌کشاند. چهره‌ی سیاه، هیکل ِ نخراشیده و تکلم عاری از بلاغت و فنون زیبایی، همه‌ی چیزهایی است که بخواهی نخواهی اگر در تو جمع شوند، محکوم همیشه‌ی ذهن انسان‌هایی. حال در فیلم، چنین آدمی، با چنان نیروی حیات‌بخشی، غمخوار بشریت است و دردهای جسم او را درمان می‌کند، اما معلوم نیست برای چه و برای که. معجزه‌اش انسانهای پیرامونش را به هیچ چیز دلالت نمی‌کند. آنهایی که معجزه‌اش را می‌بینند همه خود، انسان‌های خوبی تصویر شده‌اند؛ انسان‌هایی معتقد به عیسی مسیح، معتقد به خیر، به خدا، به انسان. کسانی‌که در زندگی ِ عادی‌شان به معجره نیازی نداشته‌اند، مگر برای التیام زخم‌های بدن‌شان. جان کافی چه چیز غیر از یک توده‌ی داروهای ماورایی برای انسانهای خوب و سر به راه است؟ در دنیای واقعی چنین انسانی احتمالا می‌توانست انقلاب به را بیاندازد، تولیدِ معنا کند، و با نفرتِ واقعی توده‌های نفهم-نگاه-داشته-شده از میان برود. اما در فیلم چطور؟ معجزه‌اش چه معنایی به دنبال داشته؟

      کسی که بیشترین نیاز به کمک و معجزه در او موج می‌زند (پرسی)، تا آخر همانطور نیازمند می‌ماند. مگر او را کسانی غیر از انسان‌ها پرورده‌اند؟ تمام رفتارهای آقای پرسی نشان می‌دهد که خاطرات خوشایندی از انسان‌ها و گذشته‌ی خود ندارد. او دائما تحقیر شده و با او مثل ِ یک شیء یا یک حیوان رفتار شده است. حتی اگر عقلانیتِ فهم ِ متقابل و یا احساس ِ ناحق بودن نیز در او وجود نداشته باشد، به هر حال او دست پرورده‌ی فرهنگ انسانی است. در فیلم، او را ناتوان در دفاع از خود نشان می‌دهند. انسانی ترسو که در مقابل شُکهای ناگهانی دنیای پیرامونش، حتی قادر به کف نفس و کثیف نکردن خود هم نیست. در مقابل ِ هر تهدیدی واکنش منفی از خود نشان می‌دهد، و حتی از کشتن انسان‌های دیگر، تردید و لذتی همراه با اضطراب دارد. او نمی‌داند کیست. تردید در چشمانش موج می‌زند. درکِ واقعی از انسان‌ها و خواسته‌هاشان ندارد. از سقوط انسان‌ها لذت می‌برد، و دهان به تمسخرشان می‌گشاید و عقده‌ها و مسخره‌شدن‌ها و تحقیرشدن‌های طولانی‌اش را باز پس می‌دهد. او حقیقتِ ناگفته‌ی جهان را منعکس می‌کند. او به سرگرمی‌های حقیر و زیستن ِ سگی ِ انسان‌ها دستِ رد می‌زند. انصاف دهید، چه کسی بیش از او نیازمند ترحمی کریمانه است؟ باشد، انسان نیازمندِ ترحم است، ولی خدایی اگر هست، جز او چه کسی را باید دریابد؟ اما مسیح فیلم ما، همو که سمبل رحم و فهمیدن است نیز، او را نمی‌فهمد و معجزه‌ای در حق ِ فهم پایمال شده و غرور در-هم-ریخته‌اش نمی‌کند. انتظار معجزه که نه، حتی از دیدن معجزاتش هم سهمی نمی‌برد.



      در فیلم به یک موش (آقای جینگلز) هویت داده می‌شود و علی‌رغم ظاهر و باطن ناشناخته‌اش مورد تفقد انسان‌ها قرار می‌گیرد، تربیت می‌شود، حتی حس‌های انسانی به او منتقل می‌شود. گویی می‌فهمد و می‌تواند به طور عالی احساس کند. و یا شاید هم، این نقش ِ اوست که باید باشد، تا زیستن ِ حقیرانه‌ی انسان‌ها را یادآورد شود. هرچه حقارت است باید تا انتهای زیستن ِ بشری باقی بماند (آقای جینگلز و زندان‌بان می‌مانند). انسان‌ها نیز باید با عمری طولانی باقی بمانند و از دیدنِ این همه ملال، دل‌زده شوند. در مقابل ِ یک موش اما، با یک انسان چنین نمی‌شود. نه حتی از طرف انسان‌های عادی دیگر، بلکه از طرفِ یک مسیح ِ دیگرگونه، یک پیامبر صاحب معجزه. حتی جان کافی نیز پرسی را به سزای اعمالش تنبیه می‌کند و با اختلال مشاعر، روانه‌ی تیمارستان می‌سازد. تیمارستان، تیمارگاهِ حقیقت است.

      جایی از فیلم جان کافی با شرمساری می‌گوید: «از آنچه هستم متأسفم.» اما به گمانم این سخن بیشتر برازنده‌ی دهانِ پرسی بود. او بود که به عنوان نماینده‌ی گونه‌ای که میان انسان‌ها شبیه کم ندارد، با سوء تفاهم و سوء نیت به دنیا آمد و با همین خاصیت از دنیا خواهد رفت. فیلم بیش از آنکه انسانیت را نشانه گیرد با رویکردی تکامل‌گرایانه، همه‌ی ضعیفان و متفاوتان را محکوم به نیستی و فنا می‌داند. و مسیح فیلم ما نیز تنها یک کاتالیزور در تسریع ِ فرایند پست‌زُدایی است.
      ما نه به خاطر مرگ جان کافی، که بیشتر به خاطر پدید آمدنِ پرسی‌ها مستحق معجزه و هدایتیم. و فیلم (در ساحتِ گفته‌هایش) در سطحی‌ترین رگه‌های انسانیت، چنین فهمی را از انسان دریغ می‌کند.

      منبع: یادداشتهای یک معترض / PROTESTER NOTES


    8. Top | #8
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      نظرتون در مورد این فیلم رو در این تاپیک قرار بدید :


      بحث پیرامون آثار معرفی شده در تاپیک "فیلم هایی که قبل از مرگ باید دید "





      The Good, the Bad and the Ugly
      (خوب، بد، زشت)







      کارگردان :Sergio Leone

      نویسنده : Luciano Vincenzoni


      بازیگران: Clint Eastwood, Eli Wallach ,Lee Van Cleef


      خلاصه داستان :



      خوب (کلینت ایستوود) و زشت (الی والاک) با هم کار می‌کنند و با شگرد خاصی به گول زدن کلانترهای مناطق مختلف و پول در آوردن از این راه می‌پردازند. بد (لی وان کلیف) آدمکشی حرفه ایست که به خاطر پول حاضر به انجام هر کاری است. این سه نفر در راه پیدا کردن گنجینه‌ای ۲۰۰ هزار دلاری در مقابل هم قرار می‌گیرند...




      نگاهی به فیلم خوب، بد، زشت


      نویسنده: مجتبی عبداللهی



      خوب، بد، زشت دومین فیلم وسترن سرجیو لئونه است. وسترن های او كه ملیت ایتالیایی دارد به «وسترن اسپاگتی» معروف است كه تركیبی از فرهنگ ایتالیایی و آمریكایی را دارا است و نسبت به نوع آمریكایی اش دارای خشونت بیشتری است. لئونه دنیای خاص آدم هایی را به تصویر می كشد كه در فاصله میان خوبی و بدی، راستی و ناراستی، اعتماد و عدم اعتماد و كشتن و نكشتن همدیگر برای بقا در تردیدند. او سه شخصیتی را نشان می دهد كه تنها هستند و برای باقی ماندن باید بجنگند. آنها انسان هایی یك بعدی بار آمده اند و نوعی دیگر از زندگی را نیاموخته اند و مجبور به اینگونه زندگی اند، پس به ناچار سعی دارند همین هویت نصفه نیمه خود را حفظ كنند. كافی است در چنین فضایی یك لحظه احساسات بر عقل قهرمان غلبه كند و این مساوی است با نیست شدن به همین راحتی. پس نوع زندگی آنها ایجاب می كند كه از عواطف دوری كنند. البته آنچه در ذهن این آدم ها حكمفرما است مطلق گرایی است چیزی كه به سبب زندگی در بیابان و بدویت به وجود آمده است ولی می توان ردپای نسبی گرایی را هم در لابه لای آن دید، مثلاً شخصیت بلوندی با بازی تكرار نشدنی كلینت ایستوود با وجودی كه جزء همین افراد است و محیط زندگی اش ایجاب می كند كه كاملاً مثل آنان رفتار كند، گاهی ترجیح می دهد كه اندكی هم تساهل به خرج دهد و چندین بار ماریو رومرو را كه به عنوان كاراكتر زشت از او یاد می شود در برابر آن همه بلایی كه سرش آورده ببخشد و در آخر فیلم او را در بیابان تنها ول نكند. در واقع این افراد مغلوب جغرافیا و محیط اطراف خویشند و چاره ای جز اینگونه زندگی ندارند. این مفهوم را از دیالوگ دو نفره رومرو با برادرش كه لباس مذهبی پوشیده و رومرو را سرزنش می كند هم می توان شنید كه در جواب او می گوید: «تو برای این كشیش شدی كه جرأت نداشتی شغل پرخطر مرا انتخاب كنی. » در آن بیابان كه هر طور شده باید برای بقا جنگید شاید كشیش شدن نوعی عافیت طلبی و برگزیدن كار ساده تر باشد تا اعتقاد درونی و این عقیده رومرو است. خوب، بد، زشت از بین آن همه آدم روی سه نفر زوم می كند كه در یك تقسیم بندی ساده شاید بشود باطن آنها را به خوب و بد و زشت تقسیم كرد اما اگر بخواهیم پیچیدگی های روحی انسان و شرایطی كه از اطراف به آنها تحمیل می شود را در نظر بگیریم احتمالاً این تقسیم بندی زیاد درست نباشد. این سه نفر سه وجه مثلثی را تشكیل می دهند كه ظاهراً خباثت و پلیدی در آنها به اوج خودش می رسد و البته باید اضافه كنیم مهارت و زیركی منحصر به فرد آنها را كه به واسطه آن تا پایان ماجرا زنده می مانند و تن به مرگ نمی دهند. از رفتار آنها نوعی پوچ گرایی را می توان در ذهنیت شان حدس زد. انگار برای آنها زندگی و مرگ زیاد فرقی نمی كند، بارها تا یك قدمی مرگ جلو می روند ولی نمی میرند و با این حال نوعی اعتمادبه نفس یا شاید آسودگی خیال به خصوص در بلوندی وجود دارد كه تحسین تماشاگر را برمی انگیزد. نقش قسمت و سرنوشت در این فیلم قابل اهمیت است. انگار نیرویی نمی خواهد در بین این همه كشت و كشتار این سه نفر بمیرند و باید زنده بمانند تا به آن دوئل سه نفره در پایان فیلم در گورستان میان مردگان برسند، این درحالی است كه در این بیابان كه مرگ از هر سو می بارد، هر آن امكان دارد سرنوشت این آدم ها تغییر كند كه یا مسیر زندگی شان عوض شود و یا اصلاً با مرگ پایان یابد. در حقیقت زندگی آنها هیچ ثباتی ندارد كه بر روی آن برنامه ریزی كنند و به نظر می رسد تقدیر محتوم آنها چنین است.


      سكانسی در اواسط فیلم كه رومرو، بلوندی را گیر می آورد و با كلك افرادش را از در می فرستد و خود از پنجره می آید بسیار جالب و تا حدی برای تماشاگری كه تا اینجای فیلم بیشتر مزخرفات و مسخره بازی های رومرو را دیده غافلگیركننده و عجیب است. رومرو در این صحنه خود را به حشره تشبیه می كند. گویی او مسخ هویتی خود را پذیرفته و بدان آگاه است. در ادامه وقتی كه می خواهد بلوندی را بكشد شلیك توپ به ساختمان آنها و ریزش ساختمان را می بینیم كه هم بلوندی نجات می یابد و هم بار طنز به فیلم اضافه می كند. این صحنه از معدود صحنه هایی در چنین فیلم هایی است كه خلق آن از ذهن خلاق و متفكر لئونه بیرون آمده است و شبیه ایده های سینمای صامت چاپلین و كیتن است. شلیك توپی كه با منهدم ساختن ساختمان زندگی دوباره به بلوندی می بخشد. نقش طنزآمیز رومرو با آن همه بی خیالی و در عین حال بی رحمی كه بلوندی را در آن صحرای خشك با خنده و قساوت قلب پیاده می كشاند و او را تا لب مرگ می برد و تنها به خاطر منافع خود او را نمی كشد قابل تامل است. و بعد از آن تغییر لحن او و چاپلوسی اش به خاطر فهمیدن نام قبری كه پول ها در آن مخفی شده رذالت درونی آدم ها را به خوبی به تصویر می كشد كه با كوچكترین تغییری چگونه نقاب بر چهره می زنند و رنگ عوض می كنند. البته رومرو در جایی در برابر نگاه های بلوندی مجبور به اعتراف می شود و در توجیه بلایی كه سر او آورده می گوید: «اگر تو هم جای من بودی همین كار را می كردی. » لئونه به سنجش خوبی و بدی و زشتی در نهاد افراد می پردازد و این كه شرایط عینیت یافتن آن چگونه است قضاوت را به عهده تماشاگر می نهد. او نقش «موقعیت» و عوامل بیرونی را در زندگی كه آنان را وادار به آدمكشی می كند به نمایش می گذارد. از تیتراژ انیمیشن ابتدای فیلم می توان پی برد كه زیاد نباید فیلم و وقایع آن را جدی گرفت. به این خاطر كشته شدن آدم ها در فیلم همراه با صحنه های فجیع و دلخراش نیست. موسیقی زیبای انیو موریكونه هم كه دیگر جای هیچ حرفی باقی نمی گذارد، كافی است در جایی یك لحظه این موسیقی را بشنویم و بدون بروبرگرد لحظه های به یاد ماندنی این فیلم را در ذهن تداعی كنیم. كاراكتر بد هم از آن آدم های عجیبی است كه هر كس پول بیشتری به او بدهد دستورات او را اجرا می كند. وجود چنین شخصیتی در فیلم هجو و استهزای آدمكش های واقعی است كه او را اجیر می كنند و جالب اینكه او با وجودی كه خود قاتل است اما از هر دو نفر پول می گیرد و هر دو را هم می كشد و زمین را از وجود آنها پاك می كند به این دلیل نسبت واژه «بد» به او طنزآمیز است و تماشاگر كینه ای از او به دل نمی گیرد. او در واقع مثل لاشخور عمل می كند و محیط را از شر آنها تمیز می كند.


      منبع: روزنامه شرق



      شخصیت های فیلم خوب، بد، زشت و دنیای این روزهای ما

      نویسنده: بهرام شاکرین کلینت ایستوود (بلاندی-خوب)، الای والاچ (توکو-بد) و لی ون کلیفت (زشت) هر سه لمپن هستند. اما هر کدام در کار خود پایبند به اصولی هستند. بلاندی از آن تیپ افرادی است که به روی افراد بدون سلاح و یا از پشت، اسلحه نمی کشد. اگر در مسیر راه زنی ببیند، هرگز بدون اینکه دستهای خود را بشوید و یا صورت خود را اصلاح کند و حمام رفته باشد، سراغ زن نمی رود. توکو در ۱۴ ایالت مجرمی تبهکار است. ۱۰ جرم دارد و محکوم به اعدام است و دقیقا همان کارهایی را انجام می دهد، که خارج از اصول کاری بلاندی است. توکو یک طعمه است برای جایزه بگیر ها. "زمانی که زندگی ارزش خود را از دست دهد، مرگ بهای آن را می پردازد. اینگونه است که جایزه بگیرها به وجود آمدند"



      اما در این میان زشت، سرگذشت عجیبی دارد. او می تواند در چارچوب بلاندی زندگی کند و در عین حال هم می تواند در چارچوب فکری توکو، زندگی کند. او همیشه از دور نظاره گر است. باید در هر فرصتی واکنشی نشان دهد که بهترین واکنش است. به بیان دیگر چارچوب فکری و رفتاری او کاملا باز است و می تواند در هر قالبی شکل گیرد. کار زشتی همواره آن است، که در دیالکتیک ما بین خوب و بد، سر به زنگها سر رسد و ماحصل این جدل را بی هیچ زحمتی و حتی قانون شکنی از آن خود دارد. زشت یک فرصت طلب است. اینگونه افراد همیشه در بیرون دایره قضاوت ها قرار دارند، فقط احساس عدم زیبایی شناختی در انسان ایجاد می کنند، که نام آن همان زشتی است.
      تاد جکسون، عضو سوار نظام سوم، تمام طلاهای ارتش، به ارزش ۲۰۰ هزار دلار، را دزدیده و در قبرستان "ساوت هیل"در یک قبر به نام "گمنام" پنهان کرده است و منتطر فرصتی است تا آب ها از آسیاب افتد و طلاها را تماما از آن خود دارد. نام خود را تغییر داده است به بیل کارسون. از این جاست که "زشت" کنجکاو می شود و مترصد فرصتی است تا فقط بفهمد چرا، جکسون نام خود را تغییر داده است و مدتی است دیگر با معشوقه خود نیست. در این کشاکش، دیالکتیک ما بین "خوب و بد"، بی خبر از هر کجا در حال انجام است. بد، یک فراری تحت تعقیب است و خوب، یک جایزه بگیر است. خوب، بد را تحویل قانون می دهد. درست در زمان اجرای فرمان قانون، طناب دار را با اسلحه پاره می کند و با این کار باعث می شود ارزش بد، هر دفعه چندصد دلار بالاتر رود. "۵ تا مال من، ۵ تا مال تو، ۵ تا مال من و ۵ تا ۱۰۰ دلاری مال تو" بد:"ببین ریفیق، تو دنیا دو جور آدم هست، آدمایی که طناب دور گردنشون هست و آدمایی که طناب را با اسلحه نشانه می گیرند. چون طناب دور گردن من است، سهم من باید از نصف بیشتر باشه" خوب:"درسته که طناب دور گردن تو است، این تو هستی که ریسک می کنی، اما اونی که طناب رو می زنه منم. میدونی اگه یه ذره دیرتر شلیک کنم چی می شه؟" بد:"بله، اون وقت ما از دیدن قیافه شما محروم می مونیم. اما یادت باشه اگر طناب دیرتر ژاره بشه تا پایان عمر باید در حال فرار باشی. " بدین ترتیب بدون خبر از زشت، این دیالکتیک (شرکت سهامی) ادامه دارد. تا آنکه دیگر ارزش بد، بالاتر نمی رود و زمان آن است که دیالکتیک ما بین خوب و بد، به یک گسست رسد. خوب:"۵ تا مال من، ۵ تا مال تو، ۵ تا مال من، ۵ تا مال تو، ۵ تا مال من، ۵ تا مال تو. می دونی من فکر نمی کنم دیگر ارزش تو از ۳۰۰۰ تا بالاتر بره. واسه همین بهتره برم سراغ یک آدم بدتر" بد:"هی بلاندی، تو نمی تونی این کار رو با من بکنی"



      خوب، بد را از اسب در وسط بیابان به پایین می اندازد و رها می کند و به سمت شرکت دیگری حرکت می کند. اما بد همواره به سراغ خوب است.
      بد، از پنجره وارد می شود و از پشت اسلحه می کشد. "تو دنیا ۲ جور حشره داریم. اونایی که از در می یاند تو و اونایی که از پنجره تو می یاند" این بار بد خوب را در یک بیابان رها می سازد، اما نمی رود، بلکه دوست دارد نابود شدن خوب را از نزدیک ببیند. و این جایی است که بحث امروز من آغاز می شود. در این آشفته بازار، ناگهان بد با جنازه نیمه جان بیل کارسون مواجه می شود. ب. ک:"آب، اگه می خوای پولدار شی، آب. اسم من بیل کاکا. است. ۲۰۰ هزار دلار طلا رو در قبرستان ساوت هیل تو یک قبر پنهان کردم" بد:"اسم اون قبر چیه؟زر بزن ****** الاغ-احمق؟طلا، شیرفهم شد. تو یه قبر. اونم شیر فهم شد. اما اسم قبر چیه؟اونچا هزار تا قبر هست. الاغ ****" ب. ک:"آ. آ. آن ناو. آب" بد به دنبال آب می رود. در این زمان بلاندی سراغ کارسون می رود با پیکری نیمه جان، مانند او و کارلسون قبل از مردن نام قبر "آن ناون"را به او میگوید. حال به این دو دیالوگ دقت کنید. دیالوگ ما بین خوب-بد در قبل از ایجاد رشته مشترک و بعد از ایجاد رشته مشترک که همانا نام قبری است که طلاها، آنجاست، قبری به نام "آن ناون": قبل از اینکه بلاندی اسم قبر را بداند: بد:"هی بلاندی. می خوام ازت خداحافظی کنم. می خوام مثل یک سگ بمیری" بعد از از اینکه بلاندی اسم قبر را دانست: بد:"هی بلاندی. من دوست تو ام. کوچیکتم بلاندی. هی هی. مثل یک خوک نمیری بلاندی. من دوست دارم بلاندی. . الان واست آب می یارم. نمیر تا برگردم بلاندی، مثل یک خوک کثیف نمیری. . " و داستان ادامه دارد تا قبرستان.



      اما این چرا این همه آسمان و ریسمان به هم بافتم تا به آن دیالوگ رسم؟جامعه ای که اساس گفتمان در آن، در یک بازه زمانی مانند دیالوگ فوق است، در اوج انحطاط اخلاقی قرار دارد. جامعه ای است بی هویت، با افرادی مشمئز کننده، افرادی که فقط نیازهایشان به طور عریان آنها را به هم پیوند می دهد. جامعه ای که افراد حتی از روی سیاست هم که شده، حاضر نیستند ظاهر روابط را نگه دارند. جامعه ای که عناصر تشکیل دهنده آن، همانند انگل ها در هم می لولند و هر کس فقط مایل است تا دیرتر غرق شود و حاضر است بدان بهانه از هر خط و چارچوبی عدول کند. درست در این جامعه که دیالکتیک ما بین خوب و بد در قالب فوق، در حال جریان است، زشت هم از دور نظر کننده اوضاع و احوال است، همانند کرکس هایی که همواره بر فراز بیابان ها در حال پرواز هستند. به راستی روزی چند بار این جملات را از انسان هایی که به شما نیاز دارند می شنوید؟
      "دوستت دارم، مخلصم، چاکرم، دلمون تنگ شده، کم پیدایی، من تو رو به خاطر خودت می خوام، تو بی نظیری، مثل تو دیگه دوستی ندارم، آقا ببینیمت" راستش دیگر این دیالوگ ها برایم شده مانند دیالوگ بیابان ما بین خوب و بد. گاهی دوست دارم آدم ها بدون تشریفات خودشان به سراغ اصل مطلب روند و کمتر مداحی کنند و حاشیه روند. به راستی جامعه ای که کنش های آن بر پایه چاپلوسی، مداحی و ثنا، دروغ و تنها نیازهای مقطعی زودگذر تعریف شده باشد، جامعه ای از نظر اخلاقی سقوط کرده و ویران است. زشتی، سرنوشت محتوم و دردناک این جامعه است. *عبارت های ما بین " "، همه از دیالوگ های فیلم خوب، بد و زشت، اثر سرجیو لیونه، برداشت شده اند.

    9. Top | #9
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      نظرتون در مورد این فیلم رو در این تاپیک قرار بدید :


      بحث پیرامون آثار معرفی شده در تاپیک "فیلم هایی که قبل از مرگ باید دید "




      Seven Samurai (هفت سامورایی)




      کارگردان : Akira Kurosawa



      نویسنده :
      Akira Kurosawa


      بازیگران:
      Toshirô Mifune, Takashi Shimura ,Keiko Tsushima



      خلاصه داستان :



      دهکده ای با بحران روبه روست. عده ای غارتگر قصد حمله به دهکده را دارند و اهالی ده را نابود خواهند کرد. زمان، زمان تصمیم بزرگ است. اهالی ده باید به دنبال راهی برای نجات باشند. فقط یک راه وجود دارد. استخدام سامورایی ها! اما سامورایی ها چه کسانی هستند؟ چه کسی آنها را انتخاب می کند؟ آیا به راستی از پس غارتگران بر می آیند؟ آیا اتحادی بیینشان بوجود می آید؟



      معرفی شخصیت‌ها

      کامبِئی شیمادا (تاکاشی شیمورا): رهبر گروه و اولین کسی که روستاییان برای دفاع استخدام کردند.


      گُروبِئی کاتایاما (یوشیو اینابا): دومین سامورایی که کامبئی او را انتخاب کرد.


      شیچیروجی (دیاسوکه کاتو): سومین سامورایی که قبلاً یکی از زیردستان کامبئی بوده است.


      هیهاچی هایاشیدا (مینورو چیاکی): چهارمین سامورایی که گروبوی او را انتخاب کرد.


      کاتسوشیرو اُکاموتو (ایسائو کیمورا): پنجمین سامورایی. جوانی که خون سامورایی ندارد و از خانواده اشراف است، اما می‌خواهد مرید کامبئی شود.


      کبوزو (سیجی میاگوچی): ششمین سامورایی که ابتتدا پیشنهاد کامبوی را برای پیوستن به گروه رد کرد.


      کیکوچیو (توشیرو میفونه): هفتمین سامورایی که به صورت رسمی به گروه دعوت نشد و خون سامورایی او برای اعضای گروه محرز نشد.

      جوایز

      ۱۹۵۶- نامزد اسکار طراحی لباس (سیاه سفید) برای کوهئی ازاکی

      نامزد اسکار طراحی صحنه (سیاه سفید) برای سو ماتسویاما

      ۱۹۵۴- برنده شیر نقره‌ای و نامزد شیر طلایی جشنواره فیلم ونیز


      یادداشتی بر فیلم هفت سامورایی


      این یک نقد نیست نظرات یک فیلم بین حرفه ای در باره یکی از تاریخی ترین و افسانه ای ترین آثار سینمایی جهان است که بدنه بخشی از سینمای امروز بر روی پایه های استوار آن ساخته شده، نظراتی که می تواند دوست داران سینما را در انتخاب فیلم خوب از بین هزاران فیلم موجود در بازار کمک کند تا هم در وقت صرفه جویی کنند و هم با دیدن فیلم های ضعیف ذائقه فیلم دیدنشان تغییر نکند.
      فیلمی از سرزمین سامورایی ها؛ ژاپن ، ساخته ی آکیرو کروساوا مطرح ترین کارگردان آسیایی، ادعایی که کمتر مخالفی با آن می توان پیدا کرد ، فیلمی که جایزه خرس نقره ای جشنواره فیلم برلین را برای این کارگردان شهیر به بار آورد! این فیلم داستان روستاییان فقیر وستم دیده ای را روایت میکند که برای مقابله با راهزنان هفت سامورایی را استخدام میکنند تا از دهکده ی آنها محافظت کنند، این فیلم برای اولین بار در تاریخ سینما این ایده را به نمایش گذاشت که تعدادی شخصیت مختلف برای انجام کاری با هم تشکیل گروه میدهند، که بعد ها خیل عظیمی از فیلم های هالیوودی با الهام از این فیلم و این ایده ساخته شدند!
      فیلم را می توان به سه بخش کلی تقسیم کرد اول مرحله نیاز دهقانان به سامورایی ها و پیدا شدن تک تک آنها در طول داستان که با شخصیت پردازی قوی و تحسین برانگیز فیلم ساز به طور کامل پرداخته شده اند، دوم از زمان ورود سامورایی ها به روستا تا شروع جنگ که به آماده سازی روستا برای مقابله با راهزنان اختصاص میابد و سوم جنگ. با توجه به این حقیقت که این فیلم با امکانات سال ۵۴ ساخته شده می توان هنرمندی محض را در فیلم برداری و لوکیشن سازی به وضوح تماشا کرد ولی اینها عوامل اصلی تبدیل شدن این فیلم به یکی از شاهکار های تاریخ سینما نیستند بلکه عامل اصلی فیلم نامه نویسی و کارگردانی کروساوا است که این فیلم را به این درجه از اهمیت می رساند .

      شخصیت های فیلم هر یک به تنهایی می توانند بار یک فیلم را بدوش بکشند از شخصیت Kambei Shimadaگرفته که رهبری گروه را به عهده دارد و فردی دنیا دیده، با تجربه و صاحب حکمت است تا Kikuchiyo که بار طنز فیلم را بر گرده دارد و حقیقتا بسیار خوب این کار را انجام داده، در طول فیلم ما شاهد همه ی ژانر ها در صنعت سینما هستیم درام، اکشن، کمدی و… که در طی دو ساعت و نیم نمایش فیلم ریتم فیلم حفظ می شود ضرب آهنگ ملایم و روان فیلم که حتی در اوج جنگ هم تغییر چندانی در آن مشاهده نمی شود! از دیگر نقاط قوت فیلم می توان بازی کاملا احساسی و باور پذیرToshirō Mifune در نقشKikuchiyo را نام برد که اوج بازی یک بازیگر را نشان می دهد.



      نقد فیلم هفت سامورایی از منظر اصول سینمایی



      نویسنده: حسن نجفی

      داستان فیلم
      قرن 17، ژاپن. دهكده‌یی كوچك مورد تهدید راهزنان قرار می‌گیرد. اهالی دهكده كه غالباً دهقان هستند برای مقابله با آن‌ها چند سامورایی اجیر می‌كنند. سامورایی‌ها در ازای روزی سه وعده غذا، مردم را برای مقابله با راهزنان آماده می‌كنند. طی یك درگیری خونین چهار نفر از سامورایی‌ها كشته می‌شوند و تمامی راهزنان از بین می‌روند.
      فصل برنج‌كاری است و مردم شادمانه مشغول كشت برنج هستند. در حالی كه سه سامورایی باقیمانده بر سر مزار دوستان خود ماتم گرفته‌اند، كشاورزان پیروزتر از همه به نظر می‌رسند.
      تجربه‌ی 1: استراتژی
      مبنای استراتژی (طرح ساختاری) این فیلم، حركت است. شكل (فرم) و روایت با هماهنگی ویژه‌یی در كنار هم حركت می‌كنند. آهنگ درونی تصاویر با استفاده از نوع كادربندی‌ها، جابه‌جایی‌های درون‌كادری و پرداخت ویژه به افه‌های تصویری (مثل گرد و خاك و ...) شتاب یافته است، در عین حال ایجاز به گونه‌یی بدیع به كمك خط روایی داستان آمده است. زیبایی این ایجاز كه به یاری تدوین فشرده و خاصی صورت گرفته در بعضی صحنه‌ها به خوبی آشكار می‌شود. صحنه‌های:
      - ملاقات اهالی دهكده و پیرمرد
      - هیاهوی «كیكوچیو» و دویدن سامورایی‌ها به سمت میدان دهكده
      - هجوم راهزنان و متوجه شدن سامورایی شمشیرزن و در نهایت آماده‌باش خطوط دفاعی دهقانان (در چند نما)
      این موارد به آهنگ برونی نماها نیز شتاب داده است. طول زمانی نماها تحت تأثیر همین حركت كوتاه شده و به خدمت استراتژی یا طرح ساختاری فیلم درآمده است.
      تجربه‌ی 2: كادربندی (قاب‌بندی)
      كادربندی‌های «كوروساوا» در این فیلم بی‌شباهت به آثار نقاشان و سینماگرانِ بزرگ نیست. كادربندی صحنه‌های این فیلم در كمال آگاهی صورت گرفته و به اثر، جلوه‌یی پرشكوه بخشیده است. به عنوان مثال، كادربندی:
      - چشم‌انداز وسیع در آغاز فیلم
      - صحنه‌ی به خاكسپاری «هیساكی» اولین سامورایی قربانی
      - صحنه‌ی حمله‌ی «كامبه‌یی» به عده‌یی كه معترض تخلیه‌ی خانه‌های خود در حاشیه‌ی دهكده هستند
      - صحنه‌ی آسیاب آبی بعد از مرگ پیرمرد و زن، زمانی كه «كیكوچیو» كودك بازمانده را در آغوش می‌گیرد
      - صحنه‌ی درگیری با راهزنان و به‌خصوص تیراندازی كامبه‌یی و گریه‌ی «كاتسوشیرو» بعد از پایان جنگ
      - اولین نمای سكانس پایانی در كنار گور سامورایی‌ها
      تجربه‌ی 3: طراحی صحنه و فضاسازی
      سكانس آسیاب آبی در فیلم «هفت سامورایی» از جمله سكانس‌های زیبایی است كه در آن «آكیرا كوروساوا» استادی خود را در طراحی صحنه و فضاسازی اثبات كرده است.
      در این سكانس كه همه چیز با دقت تمام در صحنه چیده شده است، شخصیت‌پردازی «كیكوچیو» نیز به كمال می‌رسد. او به نجات پیرمردی كه در آسیاب گرفتار راهزنان شده است، می‌شتابد و وقتی با مرگ پیرمرد و زن مواجه می‌شود، كودك بازمانده را به سینه می‌فشارد و به‌شدت گریه می‌كند.
      چرخش آسیابِ آتش‌گرفته در پس‌زمینه، المان‌های خوبی برای القای یك فلاش‌بك (رجوع به گذشته) ذهنی می‌تواند باشد. در واقع این نما رجعتی است به گذشته‌ی كیكوچیو و نمایشگر اتفاقاتی كه برای او افتاده است. این صحنه جواب سؤالی است كه «كامبه‌یی» از او پرسیده بود:
      - تو فرزند یك روستایی هستی، این‌طور نیست؟
      پس كودكی كه او اینك در آغوش گرفته، كودكی خویش نیز هست. گریه‌ی تأثیرگذار كیكوچیو نه فقط به خاطر موقعیت كودك، كه به خاطر یادآوری گذشته‌ی خود و تكرار دردبار آن در موقعیت كنونی است. زمان در حال گردش و همه چیز در حال تكرار است، همچون پروانه‌های آسیاب آبی.
      تجربه‌ی 4: غنای مفهومی درام
      سامورایی‌ها تجلی اسطوره‌های ملی و سنتی ژاپن هستند. همه‌ی ارزش‌های رو به فنای ژاپن در این فیلم، با ابزارِ وام گرفته ‌شده از جامعه‌ی مدرن از پای درمی‌آیند. در حالی كه در درگیری‌ها همه‌ آماج تیر و شمشیر می‌شوند، سامورایی‌ها مورد هدف اسلحه‌های مجهول و نامعلوم قرار می‌گیرند. كارگردان با دقت نظر و طراحی دراماتیك رویدادها، به روایت و حوادث فیلم، غنای مفهومی و عمق بخشیده است.
      تجربه‌ی 5: دوران تحقیق در نگارش
      دوران تحقیق در نگارش فیلمنامه از مقاطع مهم جریان تولید یك اثر سینمایی است. در این فیلم دوران تحقیق نگارش با طراحی دفاع از دهكده‌ی دهقانان توسط «كامبه‌یی» خودی نشان می‌دهد. این طراحی خطوط دفاعی توسط كامبه‌یی مبتنی بر اصول صحیح نظامی است. فرایند روانی این انطباق صحیح، آگاه‌سازی مخاطب از شرایط جغرافیایی داستان، همسویی و باورپذیری مخاطب و روند روایی موفق داستان است.
      تجربه‌ی 6: پرداخت دراماتیكی
      هرچند طرح داستانی فیلم، بسیار ساده است اما پیچیدگی حاكم بر پردازش شخصیت‌ها، جنبه‌ی دیگرگونه‌یی به مضمون اثر بخشیده است. شخصیت‌های سیاه و سفید فیلم، ژرف و عمیق هستند و این به رویدادها و آدم‌های واقعه‌ عمق و لایه می‌بخشد. سامورایی‌ها به عنوان نسل باارزش در حال انقراض فضیلت می‌یابند، دهقانان آینه‌ی تمام‌نمای زندگی می‌شوند و محكوم به تداوم چرخه‌ی زندگی، بلاهت ظاهری «كیكوچیو» در ادامه‌ی داستان ارزشی مفهومی و معنایی پیدا می‌كند و ...
      تجربه‌ی 7: پایان شكوهمند
      فیلمنامه‌ی «هفت سامورایی» پایان شكوهمندی دارد. داستان در نهایت به سرانجامی با یك تحلیل روانكاوانه از روابط آدم‌ها، منجر می‌شود. زمانی كه آرامش به دهكده بازمی‌گردد و آفتاب بر شالیزارهای آن می‌تابد، زندگی چون موجی از راه می‌رسد و گذشته را به تلِ خاكستری از خاطره بدل می‌كند، اسطوره‌ها از یاد می‌روند و برای بازماندگان نسل مبارزان، تنها خاطره و انزوای تحمیلی باقی می‌ماند. در این میان تنها روستاییان هستند كه پیروز شده‌اند.
      در سكانس پایانی، چهار سامورایی كشته‌شده بر فراز تپه‌یی دفن شده‌اند و سه سامورایی باقیمانده كنار گور آن‌ها ایستاده‌اند، آن‌سوتر دهقانان كار می‌كنند و سرود می‌خوانند، این میزانسن زیبا و پرمعنی است:
      حضور سامورایی‌ها در كنار گور دوستان خود، یاد و خاطره‌ی مبارزه یا لذت مبارزه را تداعی می‌كند.
      فاصله‌ی سامورایی‌ها با دهقانان، زدوده شدن خاطره‌ی اسطوره‌ها را در ذهن روستاییان تداعی می‌كند و از همه زیباتر عشق نافرجام «كاتسوشیرو» و «شینو» تداعی‌كننده‌ی انزوای جبری این انسان‌هاست. «كامبه‌یی» حقیقت تلخی را اعتراف می‌كند:
      - ما باز هم باختیم ... برنده روستاییان هستند نه ما.
      تجربه‌ی 8: تأثیرگذاری اثر
      زمانی كه «كامبه‌یی» رهبر سامورایی‌ها، به هیئت راهبی درآمده و نوزادی را از دست گروگانگیر آزاد می‌كند، خروج گروگانگیر از كلبه و مرگش، با حركت آهسته (اسلوموشن) نشان داده می‌شود. این نما به دلیل كادربندی و ایجاز در بیان و تأكید روی آن در قالب حركت آهسته‌ی تصاویر، رازآمیز جلوه می‌كند.
      «رابرت وایز»، «اریك رد»، «تاركوفسكی»، «سام پكین‌پا»، «جان استرجس»، «جورج لوكاس» و ... تنها نام عده‌یی از بزرگان سینماست كه این فیلم را ستوده‌اند و حتی به تقلید از آن نیز پرداخته‌اند. برای مثال همین سكانس و همین نما برای پكین‌پا كافی بود تا با بهره‌گیری از كاركرد روانی حركت آهسته‌ی تصاویر، مؤلفه‌یی خاص به آثار خود ببخشد.
      یكی از شاخصه‌های آثار سام پكین‌پا، نمایش فریم به فریم مرگ است. تنها تمایز آثار «كوروساوا» با پكین‌پا در استفاده از حركت آهسته‌ی تصاویر لحظه‌های مرگ، تفاوت در نگرش آن‌ها به این مقوله است. كوروساوا در جست‌وجوی رازهای نهفته‌ و عمق و غنای مفهومی است و پكین‌پا در كنكاش دستیابی به جلوه‌های زیبایی‌شناسی تصویر.



      نقد فیلم هفت سامورایی: تاثیری مهیب



      منتقد: تونی ریچاردسون
      ترجمه: ساسان گلفر

      فیلم درخشان تازه آکیرا کوروساوا بازسازی طولانی‏ و اپیزودیک واقعه‏ای مربوط به ژاپن قرن شانزدهم‏ است.راهزنان،روستایی را غارت می‏کنند. روستاییان که کارد به استخوانشان رسیده،تصمیم‏ می‏گیرند جنگجویانی حرفه‏ای برای جنگ با راهزنان اجیر کنند.آنان پس از سختیهایی که در مرحله انتخاب متحمل می‏شوند،سرانجام هفت‏ تن را برمی‏گزینند.این هفت تن تشکیلات دفاعی‏ روستا را سازمان می‏دهند و موفق می‏شوند راهزنان‏ را قلع و قمع کنند.کوروساوا این طرح داستانی در اصل ساده را به دو شیوه پرورش می‏دهد،نخست‏ اینکه حوادث و زیر طرحهای فراوانی را وارد داستان‏ می‏کند؛جوانترین سامورایی،عاشق دختری روستایی‏ می‏شود که پدر بیمناک و بی‏اعتمادش او را به سر و وضع یک پسر درآورده؛تلاشهای یک آواره لافزن‏ خوش مشرب برای آنکه به عنوان یک سامورایی‏ پذیرفته شود.دیگر آنکه به هریک از کاراکترها شخصتی منحصر به فرد و به شدت متفاوت‏ می‏بخشد؛رهبر عاقل و مهربان و فارغ از نفسانیات، شمشیر زن حرفه‏ای فروتن و درعین‏حال وسواسی‏ و لافزن معتقد به آداب و رسوم اجدادی.در هفت‏ سامورایی،متد و شخصیت کوروساوا به وضوح‏ متجلی می‏گردد.او بیش از هر چیز یک روانشناس‏ مشاهده‏گر دقیق و یک تحلیلگر موشکاف رفتار انسانها است که شیوه‏ای کاملا متفاوت پیش گرفته‏ است.به عنوان مثال می‏توان به نحوه نمایش‏ عشاق جوان اشاره نمود؛نخستین باری که آنها نیمه هراسان به جنسیت یکدیگر پی بردند؛رشد جاذبه دوجانیه،شگفتی ساده‏لوحانه پسر و ترک‏ کردن دردناک و تقریبا دیوانه‏وار دختر را دیدم،اما کوروساوا در انتقال احساس آنها یا ایجاد همذات‏پنداری با آنها ناتوان می‏ماند.البته او برای‏ این کار از مناظر اطراف استفاده می‏کند تا حس‏ آنها را در صحنه تقویت کند.بد نیست در اینجا مقایسه‏ای انجام دهیم میان کوروساوا و فورد که‏ از قرار معلوم کوروساوا گفته تحت تأثیر او بوده‏ است.شباهتهایی سطحی بسیاری بین هفت‏ سامورایی با آثار فورد،به‏طور اخص و با وسترن به‏ طور اعم وجود دارد؛تکیه بر ارزشهای سنتی،استفاده‏ از مراسم و مناسک عامه،سوارکاری مضحکه‏آمیز، نمایش سریع و سرزنده سکانسهای اکشن،برشهای‏ استاکاتو(منقطع و مجزا در اصطلاح موسیقی- م.)،تنوع زوایا،فیلمبرداری از لابلای اسبهایی که‏ در گل‏ولای یورتمه می‏روند،فیلمهای اخیر این‏ گونه را به یاد می‏آورند.اما تفاوتها آشکارترند. تشییع جنازه نخستین سامورایی که در زد و خورد مقدماتی کشته شد،دقیقا از نوع صحنه‏های مورد علاقه فورد است،همراه با همه احترام و تکریمی‏ که برای دروانهای سپری شده قائل است و مردمان‏ معتقد و احساساتی‏ای که در آن جوامع وجود دارند. کوروساوا با این صحنه نخست شخصیت«سامورایی‏ دیوانه»را بار دیگر در معرض دید می‏گذارد-با حرکتی مبارزه‏جویانه،او برای آنکه احساس ناامیدی‏ و ناتوانی را در خود فرو بنشاند،پرچمی که مرد مرده بر زمین کاشته بود،برافراشته نگه می‏دارد- دوم با یک حادثه مؤثر،تنش روایت را بالا می برد؛ راهزنان نخستین یورش را هنگام تشییع جنازه‏ انجام می‏دهند.یکی از صحنه‏های عاشقانه نیز با شیوه‏ای مشابه مورد استفاده قرار گرفته؛و در هر مورد نهایت رودربایستی در مورد نمایش مستقیم‏ و آشکار هرگونه هیجانی-به غیر از خشم- احساس می‏شود.البته گفتن اینکه کوروساوا فورد نیست برای یک منتقد بی‏معناست؛مقایسه‏ فقط تا جایی ارزش دارد که معیار سنجش اهداف‏ فیلم باشد و اینکه فیلم تا چه حد توانسته است به‏ اهداف خود برسد.آنچه رانسومون را چنین منحصر به فرد و تأثیرگذار ساخته این است که همه چیز، از موضوع گرفته تا ساختاری صوری،شیوه نگارش، و شاید حتی موقعیت زمانی،برای این روش بیرونی‏ بررسی اخلاق و رفتار مساعد بوده است.در هفت‏ سامورایی،کوروساوا برای چیزی متفاوت می‏کوشد: یک خلق مجدد.اینکه گذشته و مردمی را که‏ داستان در مورد آنان است،به زندگی بازگرداند.اما فیلم با همه سعی‏اش در تطابق با ظواهر آن دوران، مشاهدات دقیق،سرزندگی فراوان و سبک بصری‏ شکوهمندش،نتوانسته در رسیدن به این هدف‏ کاملا موفق باشد.همه اجزا و عناصر،موجودند الاّ عمق و غنای زندگی.احساس می‏شود که هر حادثه با دقتی فوق العاده پرداخته شده است تا در بافت کلی جا بیفتد.داسنکوی در سه‏گانه گورکی‏ شخصیتی به مراتب ساده‏تر و از بسیاری جهات‏ عادی‏تر است؛اما او به آنچه کوروساوا برای رسیدن‏ به آن تلاش می‏کند،می‏رسد،بدون آنکه توجهی‏ به آن داشته باشد.به نظر می‏رسد که زندگی‏ خودش،از دانسکوی می‏تراود،و او را در رودخانه‏ عظیمش با خود می‏برد.اما کوروساوا مانند یک‏ مهندس،کانالی اعجاب‏انگیز طراحی می‏کند تا رودخانه زندگی در آن جریان یابد.این جریان فقط هنگامی که کوروساوا«سامورایی دیوانه»را نمایش‏ می‏دهد،گاهی طغیان می‏کند.توشیرو میفونه با مسخره کردن مقام سامورایی در یک پیروزی‏ مضحک،جست‏وخیز می‏کند،در رودخانه ماهی‏ می‏گیرد،و-در مقام یک فالستاف دیگر-نوچه‏های‏ مرعوب شده‏اش را دست می‏اندازد و بی‏پروایی‏ خود و گاهی اوقات ذوق و سلیقه دور از دسترسشان‏ را به معرض نمایش می‏گذارد.بازی او عالی و بی‏نظیر است،هیچ فرصتی را به هدر نمی‏دهد و فقط در تکمیل انگیزه‏ای طبقاتی که بیهوده وارد داستان شده است(او در واقع رعیتی است که‏ می‏خواهد سامورایی باشد)ناتوان می‏ماند(در این‏ مورد قصور بیشتر از جانب فیلمنامه است تا بازیگر)، شاید به‏خاطراینکه به نحوی مسامحه‏کارانه، امروزی و معاصر می‏نماید،با بقیه نامتناسب است.
      البته استثناهایی که ذکر شدند نباید باعث‏ شوند که از تحسین شگفت‏اور فیلم بازبمانیم.در تمام طول 5/2 ساعت فیلم که(که اتفاقا نسخه‏ صادراتی فیلم،یک ساعت کوتاهتر از نسخه اصلی‏ است)حادثه پس از حادثه با ظرافت و سرعت خلق‏ می‏شود؛روستاییان هنگام ورود ساموراییها مخفی‏ می‏شوند و فقط زمانی که زنگ خطر به صدا درمی‏آید آشفته‏حال به پای آنها می‏ریزند،دستگیری‏ یک دزد و مرگ او که به نحوی درخشان در یک‏ حرکت آهسته معلق می‏گردد،طرح موجز و شگفت‏آوری از همسر زارع که توسط راهزنان ربوده‏ شده و هیجان‏زده،گناهکار و بیزار،بیهوش می‏شود در سطحی دیگر،کوروساوا استاد داستانگویی با استفاده از تکنیک تعلیق،غافلگیری،و هیجان‏ است و از این نظر به هیچ وجه از استادان وسترنش‏ کم ندارد،فقط هنگامی که یک رشته از جنگلها را پشت سر هم می‏آورد اندکی دچار یکنواختی می‏شود. او دقیقا می‏داند چه زمانی سکوت را نگهدارد، چگونه برای یک واقعیت غیر عادی جا باز کند تا حد اکثر تأثیر را بگذارد،و همچنین می‏داند در کلوزآپهای روستاییان که وحشت‏زده و ناامید در جستجوی سامورایی به دقت در خیابانی شلوغ‏ می‏نگرند،یا نماهای تعقیبی وحشیانه‏ای که میفونه‏ مست در تعقیب کسی که به او حمله کرده،تلوتلو می‏خورد،استفاده‏اش از دوربین خیره‏کننده و رعب‏آور است.فیلم به لحاظ بصری تأثیری مهیب بر جا می‏گذارد.کوروساوا می‏تواند ظرافت ظاهری را با دقت دراماتیک بیامیزد،و با بسیاری از صحنه‏هایش‏ تأثیر تصویری تکاندهنده‏ای به وجود آورد.هجوم‏ به مخفی‏گاه راهزنان،هنگامی که جنازه‏های آنها درهم پیچیده و برهنه اینجا و آنجا در برکه‏های‏ گل‏آلود بیرون کلبه‏های در حال سوختن افتاده،از تابلوی«مصیبت‏زدگان» فرانسیس کو گویا کم‏ارزش‏تر نیست.در واقع تأثیر نهایی هفت سامورایی‏ بی‏شباهت به«سالامبو»ی فلوبر نیست،و در نهایت‏ آنچه مورد تحسین قرار می‏گیرد،جذابیت و دلفریبی‏ ذاتی موضوع نیست که تلاش ماهرانه یک استاد کار است.


      منبع: مجله نقد سینما » شماره 35
      سایت نورمگ
      ویرایش توسط Mahsa.Nzr : 31 مرداد 1393 در ساعت 20:47

    10. Top | #10
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Romantic
      نمایش مشخصات
      فیلم های بعدی

      Pulp Fiction

      Braveheart

      Forrest Gump

      Schindler's List

      The Reader

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    موضوعات مشابه

    1. dvd بخرم نخرم؟؟!!! بچه هایی ک دارید لطفا راهنمایی
      توسط طراوت در انجمن فیلمهای کمک آموزشی
      پاسخ: 12
      آخرين نوشته: 18 اردیبهشت 1393, 20:22
    2. مشکل جدی با امتحانات نهایی
      توسط mohammadradmehr در انجمن امتحانات سال یازدهم
      پاسخ: 11
      آخرين نوشته: 15 فروردین 1393, 21:55
    3. راهنمایی فوری رشته کار درمانی دانشگاه تهران
      توسط انا در انجمن پرسش و پاسخ دانش آموزی
      پاسخ: 6
      آخرين نوشته: 15 فروردین 1393, 09:52
    4. پاسخ: 1
      آخرين نوشته: 12 فروردین 1393, 11:04

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن