خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 20 از 20 نخستنخست ... 101920
    نمایش نتایج: از 286 به 293 از 293
    1. Top | #286
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      .................................................. .................................................. .................................................. ..........................


      عـشـق اول می کند دیـوانـه ات
      تا ز مـا و من کند بیگانه ات
      .
      عشق چون در سینه ات مأوا کند
      عقل را سرگشته و رسوا کند
      .
      می‌شوی فارغ ز هر بود و نبود
      نیستی در بند اظهار وجود
      .
      عشق رامِ مردم اوباش نیست
      دام حق ،صیاد هر قلاش نیست
      .
      در خور مردان بود این خوان غیب
      نیست هر دل، لایق احسان غیب
      .
      عشق کِی همگام باشد با هوس
      پخته کِی با خام گردد همنفس
      .
      عشق را با کفر و با ایمان چه کار
      عشق را با دوزخ و رضوان چه کار
      .
      عشق سازد پاکبازان را شکار
      کِی به دام آرد پلید و نابکار
      .
      زنده دل‌ها می‌شوند از عشق، مست
      مرده دل کی عشق را آرد به دست
      .
      عشق را با نیستی سودا بود
      تا تو هستی، عشق کی پیدا بود
      .
      عشق می‌جوید حریفی سینه چاک
      کو ندارد از فنای خویش باک
      .
      عشق در بند آورد عقل تو را
      تا نماند در دلت چون و چرا
      .
      عشق اگر در سینه داری الصلا
      پای نِه در وادی فقر و فنا
      .
      عاشق و دیــوانه و بی خویش باش
      در صف آزادگان، درویش باش


      مولانا



    2. Top | #287
      کاربر نیمه فعال

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      @Eli..

      یک شعر شاملویی زیبا

      در اُحُد
      که گلبوسه ی زخمها، تنت را دشتِ شقایق کرده بود،
      مگر از کدام باده ی مهر، مست بودی
      که با تازیانه ی هشتاد زخم، بر خود حدّ زدی؟
      سوفی آموندسن از مدرسه به خانه می‌رفت. تکه‌یِ اول راه را با یووانا آمده بود.
      به فروشگاه بزرگ که رسیدند راه‌شان از هم جدا شد. سوفی بیرون شهر زندگی می‌کرد و راهش تا مدرسه دو برابر یووانا بود.
      بعد از باغِ آن‌ها بنایِ دیگری نبود، خانه‌شان انتهای دنیا می‌نمود.

      کتابِ دنیایِ سوفی
      نوشته‌ی یوستین گردر
      ترجمه‌ی حسن کامشاد

    3. Top | #288
      کاربر اخراجی

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      https://www.aparat.com/v/MxgXI/%D8%B...A7%D9%81%D8%B8
      به می عمارت دل کن که این جهان خراب
      در پی آن است که از خاک ما بسازد خشت

    4. Top | #289
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      دوباره باز خواهم گشت
      درِ گُل‌خانه‌ها را بازخواهم کرد
      تمام آسمان را آبی پرواز خواهم کرد
      تو را در کوچه‌های کودکی آوازخواهم کرد
      از آنجائی که ماندم ناتمام، آغاز خواهم کرد
      تمام قفل‌ها را باز خواهم کرد
      دوباره باغمان را سبز خواهم ساخت
      درخت عشق خواهم کاشت
      سیاهی یا سپیدی نه
      تمام رنگ‌ها را دوست خواهم داشت
      .
      کبوترهای عاشق را
      گلهای شقایق را
      یکایک از قفس آزاد خواهم کرد
      تو را ‌‌ای ناب، ‌ای نایاب
      تو را ‌ای تشنه‌ی سیراب (تو را ‌‌ای تشنه‌ی داراب)
      تو را ‌ای خانه‌ی برآب
      تو را آباد خواهم کرد
      تو را هر لحظه و هرجا
      تو را هر جای این دنیا
      تو را در باغ‌های سوخته
      بر ساحل داغ عطش فریاد خواهم کرد
      به آهنگ صدای موج از دریادلانت یاد خواهم کرد
      .
      سبب سازان هجرت را
      تبر داران ظلمت را
      به دار نور خواهم بست
      زمین زادگاهم را که صد‌ها تکه و پاره‌ست
      دوباره بازخواهم یافت، که عمری رفته بود از دست
      دوباره بازخواهم گشت
      اجاق سرد مادر را
      به عطر نان تازه زنده خواهم کرد
      دوباره اسب مغرور پدر را
      زین و برگی تازه خواهم کرد
      به سوی چشمه‌های روشن خورشید
      به سوی دشت‌های سبز خواهم راند
       .
      کتاب ناتمام خاطراتش را
      کتاب خاطرات ناتمامش را
      از گرد و غبار سال‌های پستوی وحشت
      دوباره پاک خواهم کرد
      ادامه داده از تو می‌نویسم
      آنچه را باید
      از آن دستی که آتش زد
      بلائی که به جان ما و من آمد
      .
      دوباره باز خواهم گشت
      تمام مطربان را سازهای کوک
      تمام شاعران را شعرهای ناب خواهم داد
      اگر حتا فقط یک روز باقی باشد از عمرم
      به خانه بازخواهم گشت
      به خاک سرزمین زادگاهم، سجده خواهم کرد
      بوسه خواهم زد
      دوباره باز خواهم گشت
      دوباره باز خواهم گشت
      به خانه بازخواهم گشت 
      .
      نه، من اینجا نخواهم ماند!
      در این تنهایی خاموش و
      بی رویا نخواهم ماند!
      بسوی چشمه های روشن خورشید
      بسوی خاک و گندمزار
      بسوی دشت های سبز خواهم راند
      نه ، من اینجا نخوام ماند!
      نه ، من اینجا نخواهم مرد!
      دوباره (شروه های ناب صابر) را
      به میهمانی شب بوهای (ایزدخواست) خواهم برد

      [اردلان سرفراز] 

    5. Top | #290
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      کسی به فکر گلها نیست
      کسی به فکرماهیها نیست
      کسی نمیخواهد
      باور کند که باغچه دارد میمیرد
      که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
      که ذهن باغچه دارد آرام آرام
      از خاطرات سبز تهی می شود
      و حس باغچه انگار
      چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست.
      حیاط خانه ی ما تنهاست
      حیاط خانه ی ما
      در انتظار بارش یک ابر ناشناس
      خمیازه میکشد
      و حوض خانه ی ما خالیست
      ستاره های کوچک بی تجربه
      از ارتفاع درختان به خاک میافتند
      و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
      شب ها صدای سرفه میآید
      حیاط خانه ی ما تنهاست .
      پدر میگوید:
      " از من گذشته ست
      از من گذشته ست
      من بار خودم را بردم
      و کار خودم را کردم "
      و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
      یا شاهنامه میخواند
      یا ناسخ التواریخ
      پدر به مادر میگوید:
      " لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ
      وقتی که من بمیرم دیگر
      چه فرق میکند که باغچه باشد
      یا باغچه نباشد
      برای من حقوق تقاعد کافیست."
      مادر تمام زندگیش
      سجاده ایست گسترده
      در آستان وحشت دوزخ
      مادر همیشه در ته هر چیزی
      دنبال جای پای معصیتی میگردد
      و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه
      آلوده کرده است
      مادر تمام روز دعا میخواند
      مادر گناهکار طبیعیست
      و فوت میکند به تمام گلها
      و فوت میکند به تمام ماهیها
      و فوت میکند به خودش
      مادر در انتظار ظهور است
      و بخششی که نازل خواهد شد .
      .
      برادرم به باغچه میگوید قبرستان
      برادرم به اغتشاش علفها میخندد
      و از جنازه های ماهیها
      که زیر پوست بیمار آب
      به ذره های فاسد تبدیل میشوند
      شماره بر میدارد
      برادرم به فلسفه معتاد است
      برادرم شفای باغچه را
      در انهدام باغچه میداند.
      او مست میکند
      و مشت میزند به در و دیوار
      و سعی میکند که بگوید
      بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
      او ناامیدیش را هم
      مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
      همراه خود به کوچه و بازار میبرد
      و ناامیدیش
      آنقدر کوچک است که هر شب
      در ازدحام میکده گم میشود .
      .
      و خواهرم دوست گلها بود
      و حرفهای ساده قلبش را
      وقتی که مادر او را میزد
      به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد
      و گاهگاه خانواده ی ماهیها را
      به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد...
      او خانه اش در آنسوی شهر است
      او در میان خانه ی مصنوعیش
      و در پناه عشق همسر مصنوعیش
      و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
      آوازهای مصنوعی میخواند
      و بچه های طبیعی میزاید
      او
      هر وقت که به دیدن ما میآید
      و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
      حمام ادکلن میگیرد
      او
      هر وقت که به دیدن ما میآید
      آبستن است.
      .
      حیاط خانه ی ما تنهاست
      حیاط خانه ی ما تنهاست
      تمام روز
      از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید
      و منفجر شدن
      همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان بجای گل
      خمپاره و مسلسل میکارند
      همسایه های ما همه بر روی حوضهای کاشیشان
      سرپوش میگذارند
      و حوضهای کاشی
      بی آنکه خود بخواهند
      انبارهای مخفی باروتند
      و بچه های کوچه ی ما کیفهای مدرسه شان را
      از بمبهای کوچک پر کردهاند.
      حیاط خانه ی ما گیج است.
      .
      من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم
      من از تصویر بیهودگی این همه دست
      و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
      من مثل دانش آموزی
      که درس هندسه اش را
      دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم
      و فکر میکنم...
      و فکر میکنم...
      و فکر میکنم...
      و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
      و ذهن باغچه دارد آرام آرام
      از خاطرات سبز تهی میشود.

      [فروغ فرخزاد]

    6. Top | #291
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      به سویِ تو، به شوق روی تو، به طَرف کویِ تو

      سپیده دم آیم، مگر تو را جویم، بگو کجایی
      نشان تو، گَه از زمین گاهی زِ آسمان جویم

      ببین چه بی پروا، رَه تو می‌پویم، بگو کجایی
      کِی رود رُخ ماهت از نظرم، نظرم

      به غیر نامت کِی نام دگر ببرم
      اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی

      به دست تو دادم، دل پریشانم، دِگَر چه خواهی
      فتاده‌ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی

      یک دم از خیال من نمی‌روی ای غزال من
      دگر چه پرسی زِ حال من
      تا هستم من، اسیر کوی توأم، به آرزوی توام

      اگر تو را جویم، حدیثِ دل گویم، بگو کجایی
      به دست تو دادم، دلِ پریشانم، دگر چه خواهی

      فتاده‌ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی


      شاعر:عبدالله فاطمی
      ویرایش توسط mohammad.81 : 28 خرداد 1400 در ساعت 22:52

    7. Top | #292
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      می فروشی گفت کالایم می است

      رونق بازار من ساز و نی است

      من خمینی دوست میدارم که او

      هم خم است و هم می است و هم نی است
      من ساختم،آنچه مرا ویران کرد
      ویرایش توسط Lavender_Haze : 30 خرداد 1400 در ساعت 10:56

    8. Top | #293
      کاربر نیمه فعال

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      از آن نترس که های و هوی دارد
      از آن بترس که سر به توی دارد
      سوفی آموندسن از مدرسه به خانه می‌رفت. تکه‌یِ اول راه را با یووانا آمده بود.
      به فروشگاه بزرگ که رسیدند راه‌شان از هم جدا شد. سوفی بیرون شهر زندگی می‌کرد و راهش تا مدرسه دو برابر یووانا بود.
      بعد از باغِ آن‌ها بنایِ دیگری نبود، خانه‌شان انتهای دنیا می‌نمود.

      کتابِ دنیایِ سوفی
      نوشته‌ی یوستین گردر
      ترجمه‌ی حسن کامشاد

    صفحه 20 از 20 نخستنخست ... 101920

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن