خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 1 به 15 از 20

    موضوع: ➹ شقایق ➹

    1. Top | #1
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات

      ➹ شقایق ➹

      شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم




      اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم




      گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی




      نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی




      یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود




      و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه




      ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت




      ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته




      و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت




      شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری




      به جان دلبرش افتاده بود-اما-




      طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد




      ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند




      شود مرهم




      برای دلبرش آندم شفا یابد




      چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را




      بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده




      و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه




      به روی من




      بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من




      به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد




      و او می رفت و من در دست او بودم




      و او هرلحظه سر را رو به بالاها




      تشکر از خدا می کرد




      پس از چندی




      هوا چون کورۀ آتش، زمین می سوخت




      و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت




      به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟




      در این صحرا که آبی نیست




      به جانم هیچ تابی نیست




      اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من




      برای دلبرم هرگز دوایی نیست




      و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!




      نمی فهمید حالش را چنان می رفت و




      من در دست اوبودم




      و حالامن تمام هست او بودم




      دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟




      نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟




      و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت




      که ناگه




      روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد




      دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -




      مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت




      نشست و سینه را با سنگ خارایی




      زهم بشکافت




      زهم بشکافت اما ! آه




      صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد




      زمین و آسمان را پشت و رو می کرد




      و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد




      نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را




      به من می داد و بر لب های او فریاد "بمان ای گل




      که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی




      بمان ای گل"




      ومن ماندم




      نشان عشق و شیدایی




      و با این رنگ و زیبایی




      و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد
      ویرایش توسط sahel. : 27 اسفند 1392 در ساعت 21:34

    2. Top | #2
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات


    3. Top | #3
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      دشت هایی چه فراخ
      كوه هایی چه بلند
      در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
      من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
      پی خوابی شاید
      پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
      پشت تبریزی ها
      غفلت پاكی بود كه صدایم می زد
      پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
      چه كسی با من حرف می زد ؟
      سوسماری لغزید
      راه افتادم
      یونجه زاری سر راه
      بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
      و فراموشی خاك
      لب آبی
      گیوه ها را كندم و نشستم پاها در آب

      من چه سبزم امروز
      و چه اندازه تنم هوشیار است
      نكند اندوهی ‚ سر رسد از پس كوه

      چه كسی پشت درختان است ؟
      هیچ می چرد گاوی در كرد
      ظهر تابستان است
      سایه ها می دانند كه چه تابستانی است
      سایه هایی بی لك
      گوشه ای روشن و پاك
      كودكان احساس! جای بازی اینجاست

      زندگی خالی نیست
      مهربانی هست سیب هست ایمان هست
      آری تا شقایق هست زندگی باید كرد



    4. Top | #4
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات


    5. Top | #5
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات


    6. Top | #6
      کاربر نیمه فعال

      Daghon
      نمایش مشخصات



      شقایق گفت با خنده نه تبدارم، نه بیمارم
      گر سرخم، چنان آتش حدیث دیگری دارم
      گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
      نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

    7. Top | #7
      کاربر نیمه فعال

      Daghon
      نمایش مشخصات



      یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
      و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
      و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
      ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

    8. Top | #8
      کاربر نیمه فعال

      Daghon
      نمایش مشخصات


      و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
      ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم، سخت شیدا بود
      نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
      افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش

    9. Top | #9
      کاربر نیمه فعال

      Daghon
      نمایش مشخصات


      اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم
      بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
      شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد
      چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

      بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
      و یک دم هم نیاسوده
      که افتاد چشم او ناگه به روی من
      بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من



      به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
      به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم
      و او هر لحظه سر را رو به بالاها
      تشکر می کرد پس از چندی

      هوا چون کوره آتش زمین می سوخت
      و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
      به لب هایی که تاول داشت گفت: اما چه باید کرد؟



      در این صحرا که آبی نیست
      به جانم هیچ تابی نیست
      اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
      برای دلبرم هرگز دوایی نیست

      و از این گل که جایی نیست
      خودش هم تشنه بود اما
      نمی فهمید حالش را چنان می رفت و
      من در دست او بودم و حالا من تمام هست او بودم

      دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
      نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟



      و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
      که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد
      دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد، آنگه

      مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
      نشست و سینه را با سنگ خارایی
      ز هم بشکافت! ز هم بشکافت!



      اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
      زمین و آسمان را پشت و رو می کرد
      و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

      نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را
      به من می داد و بر لب های او فریاد
      بمان ای گل که تو تاج سرم هستی
      دوای دلبرم هستی بمان ای گل



      و من ماندم نشان عشق و شیدایی
      و با این رنگ و زیبایی
      و نام من شقایق شد
      گل همیشه عاشق شد

    10. Top | #10
      کاربر نیمه فعال

      Daghon
      نمایش مشخصات
      تا شقایق هست...
      شب آرامی بود

      می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

      زندگی یعنی چه؟

      مادرم سینی چایی در دست

      گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من

      خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

      لب پاشویه نشست

      پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد

      شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

      با خودم می گفتم :

      زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

      زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

      رود دنیا جاریست

      زندگی، آبتنی کردن در این رود است

      وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

      دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

      هیچ !!!

      زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

      شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

      شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

      زندگی درک همین اکنون است

      زندگی شوق رسیدن به همان

      فردایی است، که نخواهد آمد

      تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

      ظرف امروز، پر از بودن توست

      شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

      آخرین فرصت همراهی با، امید است

      زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

      به جا می ماند

      زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

      زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

      زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

      زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

      زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

      زندگی، فهم نفهمیدن هاست

      زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

      تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست


      آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

      فرصت بازی این پنجره را دریابیم

      در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

      پرده از ساحت دل برگیریم

      رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

      زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

      وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

      زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

      چای مادر، که مرا گرم نمود

      نان خواهر، که به ماهی ها داد

      زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

      زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

      زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

      لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

      من دلم می خواهد،

      قدر این خاطره را ، دریابیم


      زنده یاد سهراب سپهری

    11. Top | #11
      کاربر نیمه فعال

      نمایش مشخصات
      تو را به رخ تمام شقایق ها میکشم....
      و می گویم:
      تا "رفیقم" هست،،،،زندگی باید کرد....
      دکتر شریعتی:
      خواستم بگویم: فاطمه دختر خدیجه ی بزرگ است.
      دیدم که فاطمه نیست!
      خواستم بگویم که : فاطمه دختر محمد (ص) است.
      دیدم که فاطمه نیست!
      خواستم بگویم که: فاطمه همسر علی است.
      دیدم که فاطمه نیست!
      خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسنین است.
      دیدم که فاطمه نیست!
      خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است.
      دیدم که فاطمه نیست!
      نه...،،،
      این ها همه هست....واین همه ی فاطمه نیست..!!
      ...فاطمه، فاطـــــــــمه است...

    12. Top | #12
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      خوب است تا مثل شقایق حس بگیریم

      اینک سراغی از گل نرگس بگیریم

      چون اشتیاق گندمک ها پر بگیریم

      ردی، نشانی از گل نرگس بگیریم






    13. Top | #13
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      شاید انروز که سهراب نوشت تا شقایق باشد زندگی باید کرد
      خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
      باید اینجور نوشت
      چه شقایق باشد
      چه گل پیچک و یاس
      جای یک گل خالیست
      تا نیاید مهدی (عج) زندگی نازیباست
      ...

    14. Top | #14
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات

    15. Top | #15
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      من شقایق های باران خورده ام
      سیلی ناحق فراوان خورده ام
      ساقه ی احساس من خشکیده است
      زخم ها از تیغ دنیا خورده ام...

    صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن