بابا من از تاریکی میترسم
_منم بچه بودم میترسیدم
یادمه وقتی میرفتیم خونه مامانبزرگ،یه راهرو داشت که خیلی طولانی و تاریک بود...
راهرویی که تهش میخورد به حیاط
بهش میگفتن دهلیز
چشامو میبستم و فقط می...
نوع: ارسال ها; کاربر: bahador.h
بابا من از تاریکی میترسم
_منم بچه بودم میترسیدم
یادمه وقتی میرفتیم خونه مامانبزرگ،یه راهرو داشت که خیلی طولانی و تاریک بود...
راهرویی که تهش میخورد به حیاط
بهش میگفتن دهلیز
چشامو میبستم و فقط می...
جون: «یه روزی، وقتی آخرین قطعه ماشینو درست کردم، میپرم توش و روشنش میکنم و تختِ گاز میرم تا برسم به آمریکای جنوبی.»
روی: «آره، "یه روزی"، این کلمهٔ خطرناکیه.»
جون: «خطرناک؟»
روی: «چون این...