-
کشیش و خرید جهنم
در قرون وسطی کشیشان ، بهشت را ب مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت پول ، قسمتی از بهشت را از ان خود میکردند.
فرد دانایی از این نادانی رنج می برد دست ب هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد .ب کلیسا رفت و ب کشیش مسئول فروش بهشت گفت :
قیمت جهنم چقدره ؟
کشیش تعجب کرد و گفت : جهنم ؟!
مرد دانا گفت : بله جهنم
کشیش بدون هیچ فکری گفت : 3 سکه
مردفوری مبلغ را پرداخت و گفت : لطفا سند جهنم را هم بدهید .
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت : سند جهنم
مرد با خوشحالی ان را گرفت از کلیسا خارج شد . ب میدان شهر رفت و فریاد زد :
ای مردم ! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند ان است
دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم .
اسم ان مرد کشیش مارتین لوتر بود.
-
در بیمارستانی دو مرد در یک اتاق بستری بودن ، مرد کنار پنجره ب خاطر بیماری ریوی بعد از ظهر ها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود .اما دومی باید می خوابید و اجازه نشستن نداشت .
ان دو ساعتها در مورد همسر ، خانواده هایشان ، شغل ، تفریحات و خاطرات دوران سربازی صحبت می کردند بعد از ظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را ب پنجره میکرد و هر انچه را ک می دید برای دیگری توصیف میکرد.
در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم میکرد . او با این کار جان تازه ای می گرفت
چرا ک دنیای بی روح و کسالت بار او با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی میگرفت .
در یک بعد از ظهر گرم ، مرد کنار پنجره از رژه ای بزرگ در خیابان خبر داد . با وجود این ک مرد دوم صدایی نمیشنید ، با بستن چشمانش تمام صفحه را انگونه ک هم اتاقیش وصف میکرد پیش رو مجسم میکرد.
روز ها و هفته ها سپری شد . یک روز صبح پرستار ب اتاق امد، با پیکر بی جان مرد کنار پنجره که با ارامش ب خواب ابدی رفته بود روبرو شد .
پس از انکه جسد او را ب خارج اتاق منتقل کردند مرد دوم درخواست کرد ک تخت او را ب کنار پنجره منتقل کنند . ب محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت ، با شوق فراوان ب بیرون نگاه کرد ، اما...
تنها چیزی ک دید دیواری بلند و سیمانی بود .
با تعجب ب پرستار گفت : جلوی این پنجره ک دیواره ! چرا او منظره بیرون را انقدر زیبا وصف میکرد؟ پرستار گفت :
او ک نابینا بود ، او حتی نمی توانست این دیوار سیمانی بلند را ببیند .
شاید میخواسته تو را ب زندگی امیدوار کند.
بالاترین لذت در زندگی اینست ک علیرغم مشکلات خودتان ، سعی کنید دیگران را شاد کنید.............
شادی اگر تقسیم شود دو برابر می شود ..............
اگر می خواهید خود را ثروتمند احساس کنید ، کافیست تمام نعمتهایتان را ک با پول هم نمی توان خرید ، بشمارید .
زمان حال یک هدیه است .
پس قدر این هدیه را بدانید . انسانها سخنان شما را فراموش می کنند.
انسانها عمل شما رو فراموش میکنند.
اما انها هیچ گاه فراموش نمی کنند ک شما چ احساسی را برایشان بوجود اورده اید .
ب یاد داشته باشید . زندگی شمارش نفس های ما نیس. بلکه شمارش لحظاتی است ک این این نفس ها را می سازند.
-
در پست اول گاهی نام آن مرد را ناپلئون ذکر کرده اند.
پست دوم بسیار خوب و ظریف است
سنت چراغی است که نادان خود را با آن سفت نگه میدارد، اما هوشمند با آن راه خود را روشن میکند.
-
ممنون از این داستانای کوتاه زیاد بزار
-
دختره کوچکی هر روز پیاده ب مدرسه میرفت و بر می گشت .
با اینکه ان روز صبح هوا زیاد خوب نبود و اسمان نیز ابری بود ، دختر بچه طبق معمول همیشه پیاده ب سوی مدرسه راه افتاد .
بعد از ظهر ک شد ، هوا رو ب وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی در گرفت .
مادر کودک نگران شده بود ک مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعدوبرق بلایی بر سر او بیاورد ، تصمیم گرفت ک با اتومبیل بدنبالش برود .
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی ک اسمان را مانند خنجری درید ، با عجله سوار ماشینش شده و ب طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط را ، ناگهان چشمش ب دخترش افتاد ک مثل همیشه پیاده ب طرف منزل در حرکت بود ؛ ولی با هر برقی ک در اسمان زده میشد ، او می ایستاد ، ب اسمان نگاه میکرد و لبخند میزد و این کار با هر رعد وبرق تکرار میشد .
زمانیکه مادر اتومبیل خود را ب کنار دخترک رسان ، شیشه پنجره را پایین کشید.و از او پرسید. چکار میکنی ؟
چرا همین طور بین راه می ایستی ؟
دخترک پاسخ داد :
من سعی میکنم صورتم قشنگ بنظر برسد چون خداوند دارد از من عکس می گیرد.
-
من نمیدونستم! ولی درکل جالب بود. این متن آخرم خوشگله
-
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره
کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.
مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و
خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند
که تو بنده ای ازبندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و
نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و
آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه برمکان او افتاد، احوال وی راجویا شد و دانست که
جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی
خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و
به مکانی نامعلوم رفت.
ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان
پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت.
گفت:تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا
وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از
آن فرار کردی؟
جوان گفت: «اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود،
پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا
پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟»
-
عاشقم عاشق تو قصه ها :| ممنون قشنگ بود
اسم تاپیکو هم عوض کنید بد نیستا !همش که ربطی به کشیش نداره:y (442):
-
دو برادر
دو برادر با هم در یک مزرعهی خانوادگی کار میکردند. یکی از برادرها متأهل بود و خانوادهی بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.آندو در پایان هر روز، ماحصل کار و زحمتشان را بهطور مساوی بین هم تقسیم میکردند.روزی برادر مجرد پیش خود اندیشید: این منصفانه نیست که ماحصل کار و زحمتمان را بهطور مساوی با هم تقسیم کنیم. من مجرد هستم و تنها، و بالطبع نیازم هم خیلی کم است. بههمین خاطر، او هر شب کیسهای گندم از انبار کوچک خود برمیداشت. مزرعهی مابین منزل خود و برادرش را پنهانی میپیمود و کیسهی گندم را به انبار برادرش حمل میکرد.از طرف دیگر، برادر متأهل هم پیش خود اندیشید: این منصفانه نیست که ماحصل کار و زحمتمان را بهطور مساوی با هم تقسیم کنیم. از هرچه که بگذریم، من متأهل هستم و صاحب زن و بچههایی که میتوانند در سالهای آتی زندگی، به یاریام بشتابند. برادرم تک و تنهاست و کسی را ندارد تا در آن سالها یار و یاورش باشد. بههمین خاطر، او نیز هر شب کیسهای گندم از انبار کوچک خود برمیداشت، مزرعهی مابین منزل خود و برادرش را پنهانی میپیمود و کیسهی گندم را به انبار برادرش حمل میکرد.سالهای متمادی، هر دو برادر گیج و مبهوت بودند، چون گندم انبار آندو هرگز کم نمیشد.یکشب تاریک، زمانی که هر دو برادر، پنهانی در حال حمل گندم به انبار برادر دیگر بودند، بهناگاه به هم برخوردند.آندو پس از یک مکث طولانی متوجه حادثهای که در طی سالیان گذشته بهوقوع میپیوست شدند.دو برادر، کیسههای گندم را بر زمین نهادند و همدیگر را در آغوش کشیدند
-
آرامش
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و
ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار
مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا
باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود،
پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، “چرا که نه؟
به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد.”
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار
علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس
پرسید، “چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟”
پسرک پاسخ داد، “من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را
شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.”