نوشته اصلی توسط
mohammad1381
خب شما چرا حرف نمیزنید،مگر زبان ندارید،خیلی رک بهشون بگید من درس دارم کسی حق نداره بیاد،خانوداه هم مجبورن درک کنن،اگر نکردن به زور مجبور کنید درک کنن
میخام برای تفهیم یه چیزی رو براتون تعریف کنم:
پدر و مادر من از زمانی که کلاس ششم بودم تا کلاس یازدهم من و خواهر کوچیکم رو با یه پرستار(بعضی موقع ها همون پرستار مریض میشد یکی از فامیل هامون میومد)تنها میزاشتن و بعد خودشون میرفتن تهران برای تحصیل دکتری!
شما فرض کن من پنج سال اوج نوجوانی خودم،خودمو تربیت کردم و من هنوزم موندم چجوری با اینکه هیچ پشتوانه روحی نداشتم تونستم خودم راه خودمو پیدا کنم،در حالی که هر لحظه دوستام تو کوچه مشغول بازی بودن،من بیشتر روزا(تقریبا 3 الی 4 روز هفته)بخاطر اینکه خواهر کوچیک ترم از تنهایی میترسید مجبور بودم خونه بمونم،در حالی که پدر و مادر تو بهترین دانشگاه تهران(از نظر پولی که میشه علوم و تحقیقات)داشتن درس میخوندن و شب رو هم راحت توی هتل پنج ستاره میگذروندن،من از ترس شب ها بیدار میموندم تا یه موقع اتفاقی چیزی نیفته(از همون کلاس ششم حالم از اون خانم پرستار بهم میخورد و خداشکر رفت و الان نمیبینمش)،خودم،خودمو ساختم.
در کل اینارو گفتم تا هم خودمو تخلیه کرده باشم و هم به شما بگم بدونید خیلی ها هستن که مشکلات ده ها برابر بدتر از زندگی شما داشتن و دارن به این زندگی مسخره خودشون ادامه میدن،شما که دیگه جای خودتون رو داریددر کل ولی خودمو شکست خورده میدونم و هیچی حتی خود کنکور نمیتونه این حالت روحی منو تغییر بده!)