فایل پیوست 101467
آره خلاصه :yahoo (16):
نمایش نسخه قابل چاپ
فایل پیوست 101467
آره خلاصه :yahoo (16):
+ امروز یه ذره نوزادان خوندم و خوشحالم هنوز مطالب تا حدودی تو ذهنمنه.
++ کم کم باید برنامه ریزی کنم.
+++ یه حس عجیبی دارم امروز... "من از این غربت غمبار، دلم میگیرد"
ی کامنت صبح گذاشتم امیدوارم فقط کسی نخوندع باشه
نتیجه اخلاقی اخلاقتون ک زخمیه از گوشی و مجازی دورشید :yahoo (23):
اصن ی وضی
اوضاع رو چطور توضیح بدم وقتی خودمم نمیدونم از چه قراره؟
همیشه وقتی یکی میپرسه خوبی؟
اول ساکت میشم و فکر میکنم.دلم میخواد دلم و بزنم به دریا و بگم نه..و پشت سرهم براش توضیح بدم که چرا نه.
اصلا هم نگران این نباشم که وسطش جلوی طرف قراره با اشکام رودخونه بسازم.یا مثلا تنم بلرزه از صدای هق هق هام.دلم میخواد دلم و بزنم به دریا و به بعدش فکر نکنم.
سرم داره میترکه از نابودی اوضاع و درست نشدن هیچی.
نمیدونم اصلا یه حال عجیبیم ،مثل وقتی که میدونی بیفایدس یه چیزی ،اما داری دنبالش میکنی.
حالم خوب نیست؛ خوب میشد اگر فردایی نبود. وقتی بیدارم به این فکر میکنم که شاید
آسیب زدن به خودم آرامم کنه. دیشب یک کابوس مفصل دیدم. خواب میدیدم که یک جایی نزدیک رگ دستم رو زدم و بهشدت ازش خون میاد. به نظر میرسه باید سریعتر یک نوبت از روانشناس بگیرم. این میزان از خشم و غم دیوانهم میکنه. تازگیها متوجه شدم که به رمانها و فیلمهای ردهی نوجوان به مراتب بیشتر از ردهی بزرگسال علاقهمندم. من بندهی جزئیاتم و کشف کردن جزئیاتِ کوچک راجعبه خودم، حس جالبی بهم منتقل میکنه. بیش باد!
من از خدا جز یه زندگی معمولی هیچی نخواستم هیچوقت. چرا. یه بار کلاس سوم بودم املا داشتیم معلممون جدول ضربِ ۳ رو میگفت آخرش و من بلد نبودم و ازش خواستم برف بیاد تعطیل شه که اونم دمش گرم اومد و شد و هنوز که هنوزه دارم هزینهش رو میدم انگار. ولی جز این چیزی نخواستم. واقعا هیچوقت هیچی نخواستم. گفتم ریشوقیچی دست خودت. گفتم خودت بلدی. گفتم بکش هرجا که خاطرخواهته. ولی یه زندگی معمولی رو خواستم. یه شغل معمولی. عشق معمولی. ازدواج معمولی. بچهی معمولی.
یه منِ معمولی.
ولی نه، خواستهی زیادی بود برای پروردگار عالم. پس محکوم شدم به درد. به یک درد مداوم. پرومتهای شدم که هر روز جگرم رو درید و تا شب خودم رو جمع کردم و روییدم و گفتم فردا روز بهتریه و صبحش باز سر رسید و روز از نو، روزی از نو. بنازم به خلقتت. ولی دوستت دارم. اصلاً طرحواره اصلی همینجاست. که زخم میخورم اما دوسشون دارم...
.
روزها.
دیروز رفتم قهوه گرفتم و الان خوشحال ترینم:y (457):
دیدی خارجیا کافی بار دارن انواع قهوه و دستگاه و ماگ و...
منم یه طبقه کوچولو از آشپزخونه رو تمیز کردم اونارو چیدم خارجکی بازی دربیارم مثلن
شنیدم شکر باعث عصبانیت میشه پس تا حد امکان باید سعی کنم کمتر استفاده کنم
یدونم شیر خشک گرفتم
طعمش شبیه بیسکوییت مادر و ساقه طلایی پودر شده اس
باید بخورم چاق شم
حق نیس 47 کیلو باشی
55 بنظرم عالیه
از یه یوتوبر دیدم قهوه رو با شیرخشک قاطی میکررد و میگف طعمش باحال میشه
الان میرم امتحان کنم:y (457):
- سخت شده
وقتی برای یه مدت حرف نزدن رو ترجیح بدی و ساکت بمونی، هرچقدر که زمان بگذره حرف زدن راجب خودت و مشکلاتت برات سختتر و سختتر میشه؛ نمیدونی از کجا شروع کنی، چجوری بگی، چی بگی و یا اصلا چرا و به کی بگی..
طی همین پروسه تبدیل میشی به یه آدمِ از نظر بقیه آروم که هیچکس نمیفهمه چقدر پُره و چقدر توی مغزش داره با همهچی میجنگه.
ولی میدونی این تغییر برام مثل چیه؟
مثل اینه که به تماشای شهابسنگی نشستم که به سمت زمین میاد برای تغییرِ بهتر یا شاید نابودیش، میدونم یه اتفاقی قراره بیوفته اما هیچ کاری از دستم بر نمیاد جز تماشای این مسیر و صبر کردن..
همهی آدما تغییر میکنن، تبدیل میشن به موجودی که شاید حتی یه دقیقهش رو هم نشناسی و تو فقط و فقط مجبوری که نظارهگر این اتفاق باشی.
حقیقت اینه که زمان همهی آدما رو تغییر میده و قبول کردنِ این حقیقت، تحملش رو برات راحتتر میکنه؛ فقط همین و همین.
حسی عجیب اما مبهم، سرشار از احساسی غریب
ی بچع تخس ولنکن پیگیر صد باااار صبح تا حالا به گوشیم زنگ زده ک بیاد من آرایشش کنم ( چ اشتباهی کردم دوبار براش لاک زدم :/// )
در نهایت اون خط مسدود شد :)) ://
چقد به این تاپیک معتادم من!
کم کم مطالب کاراموزیامو جمع میکنم
حس خوبی میده،ذهنم مرتب میشه
.
.
سریال breaking bad رو شروع کردم
حس میکنم عالم و آدم دیدن فقط من نگاه نکردم:yahoo (110):
فازمو نمیفهمم
یا تو چند روز چند فصل تموم میکنم
یا مثل این تو چند روز قسمت یکشو تموم نکردم
چرا اینجوری فاطمه
نرمال باش نرمال
:yahoo (110):
ترکیبی از همه ی حس ها
ک درکل باعث میشه چیزی حس نکنم
انقد دلم پره انقد دلم پره انقد پره لعنتی
ولی با نوشتنش چیزی تغییر نمیکنه
پس بیخی