با اینکه قبول شدم، و دیگه با کنکور
لعنتی سر و کار ندارم، ولی هنوز سردرگمم ...
نمایش نسخه قابل چاپ
با اینکه قبول شدم، و دیگه با کنکور
لعنتی سر و کار ندارم، ولی هنوز سردرگمم ...
امروز یکی رو زیر گرفتم
برگشتم دیدم هنوز زنده اس ولی بی هوش افتاده بود یه گوشه خیابون
سریع سوار ماشین شدم
اومدم که روشن کنم و بزنم به چاک
یادم افتاد شاید یکی خودمو زیر بگیره و در بره
برگشتم به همون نقطه
خودمو بغل کردم
بردم بیمارستان...
حس خودکشی گرفتم
چرا هیچ چیزه این زندگی لعنتی دست خوده ما نیست؟
امروز تولدمه
ولی حس پیری دارم:yahoo (39):
چرا خوشال نیستم؟
رفتم مدرسه امروز
و دلم میخواد بمیرم از غم
از اون حجم انرژی منفیی که کادر مدرسه بم منتقل کردن و تحویل نگرفتن
حالم بهم میخوره
تا همیشه متنفر میمونم از مدیر مدرسه
تا همیشه
:yahoo (50):طرف رفته تا کتاب اندیشه اسلامی یک و تاریخ تحلیلی صدر اسلامم گرفته
زیرش نوشته کتابای خاصم :))
حاجی اینارو همه میخوننا :yahoo (5):
+
حسم خوب نیس یکم سر در گمم
بین بچه ها کسی هست دندون بخونه؟
یه پیام بهم بده ممنون میشم
یه چنتا سوال دارم
:))
+
اون لحظه ای که فک میکنی همه چی تموم شده همه چی شرو شده عزیزم :))
+
:yahoo (50):
حس کردم
که چقدر
دلم واسه خودم تنگ شده...
تلخ ترین حس دلتنگی،
دلتنگی واسه خودته،
واسه کسی که بودی...
____
اینقد خستم و فشار کاری و استرسم زیاد
ک ب قول ممدرضا شایع
دلم ی شیش هفت ماه خواب میخواد
من میتونستم حدس بزنم عاقبت اون کارهام چی میشه
پس خود کرده را تدبیر نیست
فقط چیزی که نمیدونم اینه که
برای چیزی که پیش بینی میکردم ، چرا دیگه انقدر ته دلم خالی شد ؟!
وقتی تو بچگی وسط مهمونیای شلوغ خوابت میبره و بعد یه کم که چشمات گرم میشه یه تکونی میخوریو میبینی به اتاقت منتقلت کردن و روت هم لحاف گرم و نرمه و از پشت در اتاق، نور و سر و صدای مهمونا میاد. اون حس:yahoo (65):
حس نداشتن تو سال کنکور اوکیه؟:yahoo (35):
خوشحالی امروز. :))
نتایج ازمون تخصصی پزشکی اومد
خواهرم روان پزشکی اراک قبول شد
چارشنبه دارم میرم باشون تهران
شنبه هم با خاهرم میرم اراک :yahoo (76):
ارام میگیرم
حتی به همین 'صبر کن درست میشود' ها
یه ذره امید واهی هم بد نیستا :))
شاید درست شد... خدا رو چه دیدی
دلم برای اینجا تنگ شده بود، خیلی وقت بود میخواستم بیام بنویسم ولی وقت نمیکردم
پریروز رئیس شرکتمون زنگ زد و گفت برادرم کرونا گرفته، منم هر کی که باهاش در ارتباط بوده رو فرستادم خونه
شرکت خالیه، میشه لطف کنید برید یه کم کارا رو بندازید جلو؟
گفتم بله حتما، چشم.
اینجوری شد که این دومین روزیه که صبح ۷:۳۰ بیدار میشم، میرم سر کوچه، سوار مینیبوس میشم تا مترو، از مترو سوار مینیبوس میشم، یه ربع پیادهروی میکنم و میرسم شرکت
البته الان که اینو مینویسم توی مینیبوس اولیم :))
توی شرکت دو تا همکار هستن، یکی آبدارچیه اون یکی هم سرپرست شرکت، کاراش که تموم شه میاد بُردا رو میزنه توی وان قلع
دیروز کلی حرف زد باهام، به قول خودش به چشم یه دوست
هر چند که من زیاد خوشم نمیاد، اما احترامش رو نگه میدارم
میگفت ۸ ماهه ازدواج کرده و اصلا راضی نیست، قبلش ۵ سال با هم دوست بودن، همه کاری کردن همه حرفی زدن، اما الان دختره زده زیر حرفاش، اینم کلا رفته سمت همون کثافتکاریای مجردیش، سرد شده، و...
هیچ حرفی نداشتم بزنم برای رابطهای که اعتماد توش از بین رفتهبود.
میگفت خودم هزار تا کار کردم موقع مجردیم، خانومم هم کرده. الانم مطمئنم داره همون کارا رو میکنه
میگفت امروز به خانومم گفتم شما میاین کمک، الان پیام داده امروز بهم کمتوجه شدی...
شنیدن این حرفا، برام عجیب بود...
اون به این چیزا میگفت حق طبیعی و من میگفتم بیبندوباری، عدم تعهد، عدم وفاداری و تنوعطلبی...
بگذریم
بالاخره اون دانشگاهی که میخواستم قبول شدم. من لایق این جایگاه بودم. خیلی خوشحال شدیم
بابام که همیشه مخالفم بود و پشتم نبود، از خوشحالی به مادربزرگ و عمههام گفتهبود
و راستی
هفتهی پیش رفتیم کرمان، بالاخره رفتم واکسن زدم. خیلی میترسیدم [فوبیای آمپول]، اسپوتنیک زدم
میخواستم آسترا بزنم، تموم کردهبود
تا دو روز پاهام درد میکرد و جای واکسنش جوری بود که اگه دستم قطع میشد، کمتر درد میکشیدم -__- دخترهی سوسول -__- از درد خوابم نمیبرد
رسیدم به مترو
دیدن این همه آدم که صبح بیدار میشن و میجنگن، قشنگه برام. امیدوارم برندهی نبردهاشون باشن 3>