نوشته اصلی توسط
Mina_medicine
داشتم فکر میکردم چقد خوبه اینجا(پانسیون) هست ..
از شر خانواده به اینجا پناه اوردن :))
آخ از حرفای خانواده ... آخ
صبح که بیدار شدم انگار خواب دیده بودم :/ رفتم تو اشپزخونه کنار مامان بابام نشستم سلام کردم
بعد یه سری سوالا پرسیدم که نباید میپرسیدم ...
بعد بابام اعصابش خورد شد و به منفی ترین حالتی که میشد سوال های منو برداشت کرده بود
قرار بود صب برم حموم کل تایمی که اونجا بودم داشتم به حرفامون فکر میکردم و اصن پریشون بودم
اومدم بیرون گفتم بابا من اصلا منظور این شکلی نداشتم و سعی کردم یکم شفاف تر توضیح بدم
(من اصن شخصیتم اینطوری نیس که هی ادامه بدم به بحث و هی بخوام بحث کنم ولی واقعا دلم نمیخاس بابام فکر بدی کنه)
دوباره بابام عصبانی شد من هیچی نگفتم ... اخر حرفاش گفت "من میگم بخون به یه جایی برسی همه رفتن به یه جایی رسیدن فقط تو موندی ... "
اصلا این جمله ای که گفت هیچ ربطی به بحث نداشت انگار فقط میخواس منم اندازه خودش ناراحت بشم ...
من بغض کردم فقط اروم گفتم هرکس یه سرنوشتی داره.
بعدم رفتم .
به این نتیحه رسیدم که دیگه نباید درباره دوستام با خونواده حرف بزنم
هرچند به نظر من اونا هم به جایی نرسیدن ولی از نظر خونوادم رسیدن
کاش میتونستم بگم خودتون منو اینطور بار اوردین که به همین چیزایی که دوستام بهش راضی شدن راضی نشم الان ازم طلبکارید؟!! خودتون هرسال به من گفتین بخون به امید چیز بهتر. من نه علاقه داشتم به درس نه با این زندگی کنکوری راحت بودم. نه عاشق پشت کنکور موندن بودم .
خودم کم فشار رومه کم استرس دارم که انقد حرفای قشنگ اول صبحی بارم میکنن؟
الان که فکر میکنم حرفای بابام درسته
خودمم بارها بهش فکر کردم ولی مشکل اینه که حرف اشتباهی تو جای اشتباهی بود ... دقیقا مثل حرف خودم ...
همین باعث شد اشکم در بیاد و از تو اشپزخونه تا همین الان اروم پشت ماسک گریه کنم :/