خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    نمایش نتایج: از 1 به 14 از 14
    1. Top | #1
      در انتظار تایید ایمیل

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات

      داستانهای کوتاه

      مادر من فقط یک چشم داشت.من ازاون متنفر بودم....اون همیشه مایه خجالت من بود.اون برای امرارمعاش خانواده برای معلم های مدرسه وبچه مدرسه ای ها غذا می پخت .یک روز اومد درمدرسه که ب من سلام کنه ومنو باخودش ببره خونه خیلی خجالت کشیدم اخه اون چطور میتونست اینکارو بامن بکنه؟
      ب روی خودم نیوردم وفقط باتنفر بهش نگاه کردم وازاونجا فورا دورشدم روز بعد یکی ازهمکلاسیا منو مسخره کرد وگفت هووی مامان تو فقط ی چشم داره
      فقط دلم میخاست ی جوری خودمو گم گور کنم کاش زمین دهن وامیکرد منو میبرد کاش مادرم ی جور گم گور میشد
      روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخای منو خوشحال شاد کنی چرا نمیری؟اون هیچ جوابی نداد
      حتی یک لحظه ام راجبع حرفی ک زدم فکر نکردم چون خیلی عصبانی بودم احساسات اون برای من اهمیتی نداشت.دلم میخاست ازاون خونه برم ودیگه هیچ کاری بااون نداشته باشم سخت درس خوندم وموفق شدم واسه ادامه تحصیل برم سنگاپور اونجا ازدواج کردم واسه خودم خونه خریدم زن,بچه,زندگی....اززندگی بچه ها اسایشی ک داشتم خوشحال بودم تااینکه ی روز مادرم اومد ب دیدن اون منو سالها ندیده بود وهمین طور نوه هاشو وقتی ایستاده بودم دم در بچه ها بهش خندیدن ومن سرش دادکشیدم ک چرا خودشو دعوت کرده بیاد اینجا اونم بیخبر ؟سرش داد زدم چطور جرات کردی بیای اینجا وبچه های منو بترسونی گمشو از اینجا همین حالا
      اون ب ارامی گفت اوه خیلی معذرت میخوام مث اینک ادرسو عوضی اومدم وبعدا رفت ازنظر ناپدید شد یک روز ی دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش اموزان مدرسه ولی من ب همسرم دروغ گفتم ک ب سفر کاری میرم بعد مراسم رفتم ب همون کلبه قدیمی خودمون البته فقط ازروی کنجکاوی همسایه ها گفتن ک اون مرده ولی من حتی ی قطره اشکم نریختم اونا ی نامه ب من دادنک اون ازشون خواسته بود بدن ب من
      ای عزیز ترین پسرم من همیشه ب فکر تو بودم منو ببخش ک بخونت توسنگاپور اومدم وبچه ها تو ترسوندم خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا ولی ممکنه نتونم از جام بلند شمک بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دایم باعث خجالت تو بودم خیلی متاسفم اخه میدونی....
      وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو ی تصادف یک چشمتو از دست دادی ب ی عنوان ی مادر نمی تونستم تحمل کنم ک توداری بزرگ میشی بایک چشم بنابراین ی چشم خودمو ب تو دادم برای من باعث افتخار بودک پسرم می تونست بااون چشم به جای من دنیای جدید ب طور کامل ببینه باهمه عشق علاقه ب تو!!!!!
      تقدیم ب همه ی مادرای فداکار

    2. Top | #2
      کاربر نیمه فعال

      Na-Omid
      نمایش مشخصات
      عالی بود عاااااااااااااااااااااااا اااااالی

    3. Top | #3
      در انتظار تایید ایمیل

      Romantic
      نمایش مشخصات

    4. Top | #4
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات

    5. Top | #5
      کاربر باسابقه

      Maghror
      نمایش مشخصات
      تکراری
      ولی تاثیر گذار
      از این دنیا بدم میاد خیلی
      run forrest runnn




    6. Top | #6
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      توووووووووپ

      جانم از آتشفشان ها گذر مي کند
      با خويشتن در جنگم
      از خود عبور مي کنم
      تو آن سوي من ايستاده اي
      و لبخند مي زني
      و لبخند تو آن قدر بها دارد
      که به خاطرش از آتش بگذرم
      من طلا خواهم شد
      مي دانم .


    7. Top | #7
      کاربر نیمه فعال

      bi-tafavot
      نمایش مشخصات

    8. Top | #8
      در انتظار تایید ایمیل

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط daniad نمایش پست ها
      تکراری
      ولی تاثیر گذار
      از این دنیا بدم میاد خیلی
      اصلا تکراری نیست
      تکراری بود نمی خوندی
      دنیا ام ازتو خوشش نمیاد

    9. Top | #9
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات

    10. Top | #10
      در انتظار تایید ایمیل

      Romantic
      نمایش مشخصات
      داستان انگشت پادشاه

      پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.»

      پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
      روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟»
      وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
      ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم.

    11. Top | #11
      در انتظار تایید ایمیل

      Romantic
      نمایش مشخصات

      دخترک
      شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
      در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
      دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
      در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
      ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
      زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
      مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
      مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
      معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستتدارد.

    12. Top | #12
      کاربر اخراجی

      نمایش مشخصات
      داستان تتلو و لانا دل ری رو هم بزارید
      باتشکر

    13. Top | #13
      در انتظار تایید ایمیل

      Romantic
      نمایش مشخصات
      داستان لعنت بر شیطان
      به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!»

      شیطان لبخند زد.
      پرسیدم: «چرا می‌خندی؟»
      پاسخ داد: «از حماقت تو خنده‌ام می‌گیرد.»
      پرسیدم: «مگر چه کرده‌ام؟»
      گفت: «مرا لعنت می‌کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده‌ام.»
      با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می‌خورم؟!»
      جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده‌ای. نفس تو هنوز وحشی است. او تو را زمین می‌زند.»
      پرسیدم: «پس تو چه کاره‌ای؟!»
      پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز.»

    14. Top | #14
      کاربر انجمن

      نمایش مشخصات
      «خاطره ای زیبا از یک پزشک متخصص اطفال»


      من دکتر س.ص متخصص اطفال هستم.
      سالها قبل چکی از بانک نقد کردم و بیرون آمدم.
      کنار بانک دستفروشی بساط باطری، ساعت، فیلم و اجناس دیگری پهن کرده بود.


      دیدم مقداری هم سکه دو ریالی در بساطش ریخته است.
      آن زمان تلفنهای عمومی با سکه های دو ریالی کار میکردند.


      جلو رفتم یک تومان به او دادم و گفتم دو ریالی بده؛
      او با خوشرویی پولم را با دو سکه بهم پس داد و گفت: اینها صلواتی است!


      گفتم: یعنی چه؟ گفت: برای سلامتی خودت صلوات بفرست و سپس به نوشته روی میزش اشاره کرد.
      (دو ریالی صلواتی موجود است)


      باورم نشد، ولی چند نفر دیگر هم مراجعه کردند و به آنها هم...
      گفتم: مگر چقدر درآمد داری که این همه دو ریالی مجانی میدهی؟
      با کمال سادگی گفت: ۲۰۰تومان که ۵۰ تومان آن را در راه خدا و برای این که کار مردم راه بیفتد دو ریالی میگیرم و صلواتی میدهم.


      مثل اینکه سیم برق به بدنم وصل کردند، بعد از یک عمر که برای پول دویدم و حرص زدم ،دیدم این دست فروش از من خوشبخت تر است که یک چهارم از **** را برای خدا میدهد.


      در صورتی که من تاکنون به جرأت میتوانم بگویم یک قدم به راه خدا نرفتم و یک مریض مجانی نیز نپذیرفتم.


      احساساتی شدم و ده تومان به طرف او گرفتم
      آن جوان با لبخندی مملو از صفا گفت: برای خدا دادم که شما را خوشحال کنم.


      این بار یک اسکناس صد تومانی به طرفش گرفتم و او باز همان حرفش را تکرار کرد.
      من که خیلی مغرور تشریف دارم مثل یخی در گرمای تابستان آب شدم...
      به او گفتم : چه کاری میتوانم بکنم؟

      گفت:
      خیلی کارها آقا! شغل شما چیست؟ گفتم: پزشکم.
      گفت: آقای دکتر شب های جمعه در مطب را باز کن و مریض صلواتی بپذیر؛ نمیدانید چقدر ثواب دارد!


      صورتش را بوسیدم و در حالی که گریان شده بودم ، خودم را درون اتومبیلم انداختم و به منزل رفتم.
      دگرگون شده بودم، ما کجا اینها کجا؟!


      از آن روز دادم تابلویی در اطاق انتظار مطبم نوشتند با این مضمون؛
      <شبهای جمعه مریض صلواتی میپذیریم>
      دوستان و آشنایان طعنه ام زدند،
      اما گفته های آن دست فروش در گوشم همیشه طنین انداز بود و این بیت سعدی:


      گفت باور نمی کردم که تو را
      بانگ مرغی چنین کند مدهوش
      گفتم این شرط آدمیت نیست
      مرغ تسبیح گوی و ما خاموش...
      "بی عشق"


      از دنیای آدمها چه می ماند؟


      تو فکر کن درس ریاضی بی عدد باشد ...



    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن