خانه شیمی

X
  • آخرین ارسالات انجمن

  •  

    صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
    نمایش نتایج: از 16 به 30 از 33
    1. Top | #16
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Erwin schrodinger نمایش پست ها
      اینم واسه دوستانی ک عاشقانه میخاستن،فقط عاشقانه من مدلش فرق میکنه


      دستانش همیشه در جیبش بودند و سرش همیشه پایین،کارش شده بود خیابان ها را قدم زدن و احساس میکرد دنیا ب بزرگی کودکی هایش نیست،هرجا ک میرفت سایه اش رامیدید ک ب دنبالش میآید و ترسش از بزرگ تر شدن سایه اش از چشمانش پیدا بود،قلبش یکی در میان میزد و بدنش سرد بود نگاهش برقش را از دست داده بود اما غروری داشت ک او را بیشتر از همه ب خدا نزدیک میکرد حتی گاهی خیال برش میداشت ک نکند خدا باشد حماقت هایش هم دل نشین بود برایش و لااقل گاهی خودش را می خنداند،گیج از انتها و خسته از ابتدا و مشکوک ب حال، امروز ک بیدار شده بود میخندید و نمیدانست چ مرگش شده،تعجب میکرد از خنده های بی دلیل و بی سابقه اش اما خیلی وقت بود ک اینگونه نخندیده بود به همین خاطر مانعشان نمیشد،صبحانه اش را خورد و لباس هایش را پوشید و آماده بیرون رفتن شد برای کار همیشه گی اش، قدم زنی!،مشغول قدم زدن بود ک احساس کرد نیروی خاصی او را بسمت مسیری می‌کشاند بر خلاف عادت همیشه اش مسیر تکراریش را رها کرد و خود را ب دست آن حس سپرد، رفت و رفت تا ب کوچه ای رسید ک تا ب حال ندیده بود برایش عجیب بود سال ها در آن محل زندگی میکرد و قدم ب قدم شهرش را حفظ بود ولی آنجا را ندیده بود وارد کوچه شد کوچه بن بست بود انتهای کوچه باغ سیبی بود هر چه ب باغ نزدیک تر میشد آن نیروی جاذبه را بیشتر حس میکرد وارد باغ شد و سیبی را ک روی زمین افتاده بود برداشت و در دست راستش نگه داشت خنده اش گرفته بود از اینکه تنها فقط آن یک سیب بود ک روی زمین افتاده بود،دختری را دید ک برایش دست تکان میدهد او منبع نیرو را پیدا کرده بود با ترس ب او نزدیک شد و گفت سلام، دخترک ک چهره ای نورانی داشت ب او خندید و گفت بالاخره آمدی برایت پیامی دارم، از او پرسید تو ک هستی دخترک گفت من فرشته ای از جانب خدا هستم و برایت پیامی دارم، چشمانت را ببند.چشمهایش را بست و دخترک لبهایش را بوسید تا چشم هایش را باز کرد او دیگر آنجا نبود، گیج شده بود و مبهوت اما لبخندی بر روی لبانش نشسته بود بعد از آن بوسه او دیگر غمگین نبود و نور چشمانش برگشته بودند و دیگر سایه ای هم نداشت، مدت ها ب دنبال آن کوچه و باغ ،شهر را قدم میزد ولی نه از آن کوچه خبری بود و نه از آن باغ اثری ،با این حال مرد قصه ی ما دیگر هرگز خندیدن را از یاد نبرد و همیشه لبخند بر لبش بود.

      گیج از انتها و خسته از ابتدا و مشکوک ب حال -----> این خوب بود
      امروز ک بیدار شده بود میخندید و نمیدانست چ مرگش شده،تعجب میکرد از خنده های بی دلیل و بی سابقه اش------> فک کنم ماریجوانا زده بود خخخخخ

      در کل از قبلی بهتر بود. هرچند قبلی عالی تموم شد!!
      دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور،بلکه به خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند.
      انیشتین

    2. Top | #17
      کاربر باسابقه
      در انتظار تایید ایمیل

      Sheytani
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط SanliTa نمایش پست ها
      یکمی دیر شد داشتمم اشپزی میکردم...کدبانویی هستم برا خودمم خخخ
      خب بریم سر تحلیل و بررسی:
      من سر رشته ای ندارم برا همین اگر اشتباهی شد پوزش من رو پذیرا باشید (چ مودب شدم خخ)

      1.همه چیز سرجای خودشان ,خودشان را به بی حرکتی زده بودند ...ناملموس و ی جوریه کلا ..خو جای چیزی دیگه خودشونو ب بی حرکتی بزنن مگه میشهههه مگهههه داریم.....
      ............
      2.نسیم خنکی هم می وزید و صورتمم را نوازش میکرد...واژه هم بنظرم اضافیه و حس جمله رو از بین برد
      ...........
      3.مشخصه از چیزایی تخیلی بخصوص تغییر چهره و حالت و اینا خیلی خوشت میاد.همشون رو ی جور ننویس اینجا فقط شخصیتت خدا ب دختر تبدیل شده بود
      ..........
      بقیش جنبه طنز داره پیشاپیش خخخخ
      4.مشخصه سیب دوس داری بخور واس پوستت خوبه
      ......
      5.مگ نگفتم با غریبه نباید رفت و امد کنی....اونم دختر ...چند سالش بود حالا خخخخ

      اهااا راسی اون قسمت کره مربا خریدیم بنظرم اضافی بود همین ک رفتی خرید و برگشتی بنظرم کافی بود

      ......
      و نظر کلی:خوب بود ...تخیلی دوس دارم...منو یاد هری پاتر و گرگینه و این چیزا انداخت
      درسته میگن تخیلی ب این چیزا ولی من گاهی ب این فکر میکنم که ممکنه حقیقت داشته باشه
      .......
      حالا اینارو بیخیال واقعا چراااا؟؟؟!!!






      1.شما کم تجربه ای از این چیزا ندیدی
      کلن منظورم این بود ک شاید خیلی چیز های دیگه هم هستن ک مخفی و بی حرکتن

      خخخخخ

      2.نظری ندارم

      خخخخخ

      3.نه دیگه خیلی بی رحمی میکنی

      خخخخخ

      4.سیب نمادی از بهشته، من پوستم عالیه
      زیبایی هام ب حد کمال رسیده ،اون باغم بهشت بود

      خخخخخ

      5.دختره رو ک دیدم ک واسه مردن میاد خونه من فقط میخاستم ببینم چطوری

      خخخخخخ

      6.خیلی هم خوب بود شاید میرفتم مغازه میگفت کره مربا نداریم، در ضمن اصن ب نماد ها ومحتوا دقت نمکنی

      خخخخخخ

      7.دیدی تو کتاب کمک آموزشیا ی نکته میگن بعد تو ی پرانتز مینویسن چرا؟
      خخخخخ

      8.چند بار بخون شاید بفهمی چرا؟
      خخخخخ

      9.امیدوارم آشپزیت مثه نظر دادنت نباشه

      خخخخخخ

    3. Top | #18
      کاربر نیمه فعال

      Halam-Bade
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Erwin schrodinger نمایش پست ها
      اینم واسه دوستانی ک عاشقانه میخاستن،فقط عاشقانه من مدلش فرق میکنه


      دستانش همیشه در جیبش بودند و سرش همیشه پایین،کارش شده بود خیابان ها را قدم زدن و احساس میکرد دنیا ب بزرگی کودکی هایش نیست،هرجا ک میرفت سایه اش رامیدید ک ب دنبالش میآید و ترسش از بزرگ تر شدن سایه اش از چشمانش پیدا بود،قلبش یکی در میان میزد و بدنش سرد بود نگاهش برقش را از دست داده بود اما غروری داشت ک او را بیشتر از همه ب خدا نزدیک میکرد حتی گاهی خیال برش میداشت ک نکند خدا باشد حماقت هایش هم دل نشین بود برایش و لااقل گاهی خودش را می خنداند،گیج از انتها و خسته از ابتدا و مشکوک ب حال، امروز ک بیدار شده بود میخندید و نمیدانست چ مرگش شده،تعجب میکرد از خنده های بی دلیل و بی سابقه اش اما خیلی وقت بود ک اینگونه نخندیده بود به همین خاطر مانعشان نمیشد،صبحانه اش را خورد و لباس هایش را پوشید و آماده بیرون رفتن شد برای کار همیشه گی اش، قدم زنی!،مشغول قدم زدن بود ک احساس کرد نیروی خاصی او را بسمت مسیری می‌کشاند بر خلاف عادت همیشه اش مسیر تکراریش را رها کرد و خود را ب دست آن حس سپرد، رفت و رفت تا ب کوچه ای رسید ک تا ب حال ندیده بود برایش عجیب بود سال ها در آن محل زندگی میکرد و قدم ب قدم شهرش را حفظ بود ولی آنجا را ندیده بود وارد کوچه شد کوچه بن بست بود انتهای کوچه باغ سیبی بود هر چه ب باغ نزدیک تر میشد آن نیروی جاذبه را بیشتر حس میکرد وارد باغ شد و سیبی را ک روی زمین افتاده بود برداشت و در دست راستش نگه داشت خنده اش گرفته بود از اینکه تنها فقط آن یک سیب بود ک روی زمین افتاده بود،دختری را دید ک برایش دست تکان میدهد او منبع نیرو را پیدا کرده بود با ترس ب او نزدیک شد و گفت سلام، دخترک ک چهره ای نورانی داشت ب او خندید و گفت بالاخره آمدی برایت پیامی دارم، از او پرسید تو ک هستی دخترک گفت من فرشته ای از جانب خدا هستم و برایت پیامی دارم، چشمانت را ببند.چشمهایش را بست و دخترک لبهایش را بوسید تا چشم هایش را باز کرد او دیگر آنجا نبود، گیج شده بود و مبهوت اما لبخندی بر روی لبانش نشسته بود بعد از آن بوسه او دیگر غمگین نبود و نور چشمانش برگشته بودند و دیگر سایه ای هم نداشت، مدت ها ب دنبال آن کوچه و باغ ،شهر را قدم میزد ولی نه از آن کوچه خبری بود و نه از آن باغ اثری ،با این حال مرد قصه ی ما دیگر هرگز خندیدن را از یاد نبرد و همیشه لبخند بر لبش بود.
      و باز هم سیب و دختر و.....
      عاشقانه ک چ عرض کنم رمز الود بود نوشتت
      شبیه قبلیا
      ی چیزی که هست بعد یهو دیگه نیست

      همممم زیادد جالب نبود خلاقیت بیشتری ب خرج بده
      الکی مثلا من خیلی حالیمه خخخخ
      زندگی بی مکث جریان داره....

    4. Top | #19
      کاربر فعال

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Erwin schrodinger نمایش پست ها
      این واسه الان عاشقانه!!! رو شب می‌گذارم امیدوارم ک دوست داشته باشید



      شب بود بارانی ک باریده بود زمین را نمناک کرده بود و همه چیز سر جای خودشان،خودشان را ب بی حرکتی زده بودند،نور چراغ برق ها ک چند در میان روشن و خاموش بودند هم روشنایی خاصی ب جاده میداد نسیم خنکی هم می‌وزید و صورتم را نوازش میکرد غرق در افکارم با سیبی ک در دست چپم داشتم به رو ب رو خیره شده بودم و در تاریکی ب انتهای مسیر نگاه میکردم
      در یک آن سکوت شکست صدای پارس سگ ها هوا را یخ زده کرد،صدا از پشت سرم بود ایستادمو ب عقب نگاه کردم دختری با چشمان مرده و صورتی رنگ پریده ب دنبالم میدویدکفش هایش پاره بودند اما لباس هایش نو و شیک حرف نمیزد اما از نگاهش خواندم ک می خواهد با من بیاید از درونش میتوانستم صدای شغال ها را بشنوم صدای زوزه گرگ ها و صدای بی صدایی تمام برزخی ها را اما او را ترک موتور سوار کردمو ب راه ادامه دادم
      دست های بی جانش را ب دور کمرم حلقه زد و ناگهان گرما را در خود احساس کردم گویی او ب منبع بی کرانی از انرژی متصل باشد و دیری نگذشت ک ب خانه رسیدیم
      یک باغ زیبا ک تمامی درخت های میوه دنیا را داشت و هنگامی ک از در سبز رنگش وارد میشدی باید از چتر گل های معطر میگذشتی و به خانه وسطش میرسیدی،او را در آغوش گرفتمو ب خانه بردم در دستانم خوابش برده بود طفلک
      او را روی کاناپه وسط هال خواباندم و خودم ب اتاقم رفتم و ب اتفاقات این شب فکر میکردم ک خوابم برد
      هوا سرد شده بود و باد خنکی می وزید
      باد و سرما از جرز در و پنجره های خانه نفوذ کرده بودند و سرما مرا ب رعشه در تنم بیدار کرد،چرا هوا سرد بود مگر ما در فصل تابستان نبودیم
      وقتی ک بیدار شدم او درحال نقاشی کشیدن بود، اما ما ک در این خانه نه بوم داشتیم نه رنگ و نه قلم ،از همه چیز جالب تر سرعتش در نقاشی بود، یخچال حالی بود برای تهیه صبحانه خانه را ترک کردم، مربا خریدم کره آب پرتقال نان تست، وقتی برگشتم، در را ک با کردم و وارد شدم او را ندیدم اما ظاهر خانه چرا تغییر کرده بود او تمامی تابلو ها و عکس های خانوادگی مان را از دیوار جمع کرده بود
      و نقاشی هایش ک صورت های در هم و بر هم و گنگ بودند را روی دیوار ب صف کرده بود ب دنبالش گشتم از حمام صدای آب میا مد وارد حمام شدم وحشت تمام وجودم را گرفت او در وان خودکشی کرده بود و سیلاب مخلوط ب خونش حمام را غرق در خود کرده بود اما ترس من از مرگش نبود بدنش همان بدن بود ولی سرش نه، سری روی تنش قرار گرفته بود ک دقیقن هم چهره من بود،چرا؟
      این داستان خیلی عالی بود
      توصیف مناسب جزئیات + متفاوت بودن ِ داستان ( با داستان های مشابه ) نقاط مثبتش بودن

      ادامه بده
      تشنه ی اشک هایی هستم که وحشیانه بر روی گونه هایت جاری خواهد شد ..

      M-aB

    5. Top | #20
      کاربر باسابقه
      در انتظار تایید ایمیل

      Sheytani
      نمایش مشخصات
      نه دیگه باقی شو میسپرم ب جوونا


      خسته ام میفهمی

      من هر داستان رو تو تو یک ساعت نوشتم خوشحالم ک مورد پسندت واقع شده میلاد جان

    6. Top | #21
      کاربر نیمه فعال

      Mamoli
      نمایش مشخصات
      با اجــازه
      از مینیمال های من:
      5 ساله که بودم دوست داشتم مثل سوباسا باشم
      15 سالگی عاشق صادق هدایت بودم
      و 25 سالگی ی چگوآرایسم*
      حــالا اما...
      حتی خودم رو هم نمیشناسم

      *همون ک م و ن س ت



      *looking for..
      **in niz bogzarad

    7. Top | #22
      کاربر باسابقه
      در انتظار تایید ایمیل

      Sheytani
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Saeed735 نمایش پست ها
      نوشته اصلی توسط Erwin schrodinger
      اولن بسیار تشکر میکنم ب خاطر نظری ک دادین...


      دومن تا حدودی میتونم حق رو ب شما بدم ولی من هم دلایل خودم رو داشتم
      سومن سیگار کشیدن خدا در این داستان خیالی میتونه نشان دهنده عمق درد و تنهایی اون باشه و شاید گناه کاری بنده هاش
      شاید ب نوعی خودش رو مقصر میدونه
      والبته ب مارک سیگار هم باید توجه کرد
      ولی ببخشید ک نمیخوام اونچه ک در ذهنم گذشته هنگام نوشتن داستآن بیان کنم واین شاید برای شما ابهاماتی رو ب وجود بیاره ک باز هم عذر خواهی میکنم


      خدا از سیگاری استفاده میکنه که بندش هم اونو بد میدونه؟
      نقل قول نوشته اصلی توسط Harir نمایش پست ها
      با اجــازه
      از مینیمال های من:
      5 ساله که بودم دوست داشتم مثل سوباسا باشم
      15 سالگی عاشق صادق هدایت بودم
      و 25 سالگی ی چگوآرایسم*
      حــالا اما...
      حتی خودم رو هم نمیشناسم

      *همون ک م و ن س ت



      داستان کوتاهت منو داغون کرد
      من میرم معتاد شم......

    8. Top | #23
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Erwin schrodinger نمایش پست ها
      اینم واسه دوستانی ک عاشقانه میخاستن،فقط عاشقانه من مدلش فرق میکنه


      دستانش همیشه در جیبش بودند و سرش همیشه پایین،کارش شده بود خیابان ها را قدم زدن و احساس میکرد دنیا ب بزرگی کودکی هایش نیست،هرجا ک میرفت سایه اش رامیدید ک ب دنبالش میآید و ترسش از بزرگ تر شدن سایه اش از چشمانش پیدا بود،قلبش یکی در میان میزد و بدنش سرد بود نگاهش برقش را از دست داده بود اما غروری داشت ک او را بیشتر از همه ب خدا نزدیک میکرد حتی گاهی خیال برش میداشت ک نکند خدا باشد حماقت هایش هم دل نشین بود برایش و لااقل گاهی خودش را می خنداند،گیج از انتها و خسته از ابتدا و مشکوک ب حال، امروز ک بیدار شده بود میخندید و نمیدانست چ مرگش شده،تعجب میکرد از خنده های بی دلیل و بی سابقه اش اما خیلی وقت بود ک اینگونه نخندیده بود به همین خاطر مانعشان نمیشد،صبحانه اش را خورد و لباس هایش را پوشید و آماده بیرون رفتن شد برای کار همیشه گی اش، قدم زنی!،مشغول قدم زدن بود ک احساس کرد نیروی خاصی او را بسمت مسیری می‌کشاند بر خلاف عادت همیشه اش مسیر تکراریش را رها کرد و خود را ب دست آن حس سپرد، رفت و رفت تا ب کوچه ای رسید ک تا ب حال ندیده بود برایش عجیب بود سال ها در آن محل زندگی میکرد و قدم ب قدم شهرش را حفظ بود ولی آنجا را ندیده بود وارد کوچه شد کوچه بن بست بود انتهای کوچه باغ سیبی بود هر چه ب باغ نزدیک تر میشد آن نیروی جاذبه را بیشتر حس میکرد وارد باغ شد و سیبی را ک روی زمین افتاده بود برداشت و در دست راستش نگه داشت خنده اش گرفته بود از اینکه تنها فقط آن یک سیب بود ک روی زمین افتاده بود،دختری را دید ک برایش دست تکان میدهد او منبع نیرو را پیدا کرده بود با ترس ب او نزدیک شد و گفت سلام، دخترک ک چهره ای نورانی داشت ب او خندید و گفت بالاخره آمدی برایت پیامی دارم، از او پرسید تو ک هستی دخترک گفت من فرشته ای از جانب خدا هستم و برایت پیامی دارم، چشمانت را ببند.چشمهایش را بست و دخترک لبهایش را بوسید تا چشم هایش را باز کرد او دیگر آنجا نبود، گیج شده بود و مبهوت اما لبخندی بر روی لبانش نشسته بود بعد از آن بوسه او دیگر غمگین نبود و نور چشمانش برگشته بودند و دیگر سایه ای هم نداشت، مدت ها ب دنبال آن کوچه و باغ ،شهر را قدم میزد ولی نه از آن کوچه خبری بود و نه از آن باغ اثری ،با این حال مرد قصه ی ما دیگر هرگز خندیدن را از یاد نبرد و همیشه لبخند بر لبش بود.
      در اینکه ذوق هنری خوبی داری ستایشت میکنم , شخصیت خودت رو هم دوست دارم,نویسنده نیستم که بخوام از متنت انتقاد کنم 2 تا سوال برام پیش اومده,با اجازت مطرح میکنم:
      1.باتوجه به شناختی که ازت در این مدت پیدا کردم , ایا نقش اول این داستان خودت نبودی؟
      2.قسمت هایلایت شده داستانت , برگرفته از شعری که من توی پست 208 این تاپیک گذاشتم نیست؟
      در کل عالی بود

    9. Top | #24
      همکار سابق انجمن
      کاربر باسابقه

      Mehrabon
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Erwin schrodinger نمایش پست ها
      داستان کوتاهت منو داغون کرد
      من میرم معتاد شم......
      من که داستان کوتاه نگفتم؟پس چرا منو نقل قول کردی؟
      ویرایش توسط Saeed735 : 12 شهریور 1394 در ساعت 02:46

    10. Top | #25
      کاربر باسابقه
      در انتظار تایید ایمیل

      Sheytani
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط yaghma نمایش پست ها
      در اینکه ذوق هنری خوبی داری ستایشت میکنم , شخصیت خودت رو هم دوست دارم,نویسنده نیستم که بخوام از متنت انتقاد کنم 2 تا سوال برام پیش اومده,با اجازت مطرح میکنم:
      1.باتوجه به شناختی که ازت در این مدت پیدا کردم , ایا نقش اول این داستان خودت نبودی؟
      2.قسمت هایلایت شده داستانت , برگرفته از شعری که من توی پست 208 این تاپیک گذاشتم نیست؟
      در کل عالی بود

      قربانت منم عشقی نوشتم خودمم چیزی سر در نمیارم

      1.این داستان کاملن خیالی هستش ولی
      اون بوسه و سیب نماد های حقیقی هستن برام

      مفهوم بوسه برای من:پیامی ک خدا واسه انسان ها داره همون عشقه ک باعث تغییر در من شده در حقیقت

      تنها سیب افتاده روی زمین :هم واسه من نماد معشوق رو داشت
      واون باغ سیب نمادی از بهشت بود ک
      درک فلسفه عشق در اونجا اتفاق افتاد

      2-نه--خخخخخ
      جالبه خیلی نزدیک بود بهم از سلیقه ات خوشم اومد

      3-دوتا قبلیشو خوندی؟

    11. Top | #26
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط Erwin schrodinger نمایش پست ها
      قربانت منم عشقی نوشتم خودمم چیزی سر در نمیارم

      1.این داستان کاملن خیالی هستش ولی
      اون بوسه و سیب نماد های حقیقی هستن برام

      مفهوم بوسه برای من:پیامی ک خدا واسه انسان ها داره همون عشقه ک باعث تغییر در من شده در حقیقت

      تنها سیب افتاده روی زمین :هم واسه من نماد معشوق رو داشت
      واون باغ سیب نمادی از بهشت بود ک
      درک فلسفه عشق در اونجا اتفاق افتاد

      2-نه--خخخخخ
      جالبه خیلی نزدیک بود بهم از سلیقه ات خوشم اومد

      3-دوتا قبلیشو خوندی؟
      مرسی بابت جواب .
      بله , همه رو خوندم , توی همه هم چند تا وجه مشترک هست
      خدا
      تنهایی
      ...
      در کل دوست دارمشون , و دنبالشون میکنم , و منتظر نوشته های بعدیت هم هستم

    12. Top | #27
      کاربر باسابقه

      نمایش مشخصات
      فرشید جان

      داستانات + شخصیتت + صدات عالیه .

      میپسندمت کاکو

      The only way to deal with an unfree world is to become so absolutely free that your very existence is an act of rebellion


      ویرایش توسط Egotist : 14 شهریور 1394 در ساعت 00:08

    13. Top | #28
      کاربر باسابقه
      در انتظار تایید ایمیل

      Sheytani
      نمایش مشخصات
      حیوان بود حیوانی ب تمام معنا حیف لقب حیوان معنای حقیقی شیطان بود بدون شک شیطان هم ازو میترسیداگر با ماهیتش روبرو میشد
      و ذهنش را لوخت میدید


      تمام بدنش جای زخم چاقو سوختگی های عمیق چشمانش سرد و بی روح و بی انتها و کاملن روانی و روانپرش با تیک های عصبی مخصوص ب خودش ک مشابه اش را جایی نخواهی دید.
      تنهای تنها در حومه شهر در خانه ای بزرگ وزیبا ولی قدیمی و کهنه روزهای خود را شب میکرد و در افکار خود میلولید با هیچ کس حرف نمیزد
      حرفی هم برای گفتن نداشت قهر بود پوچ خالی ب معنای حقیقی نه اینکه از ابتدا خالی باشد نه انقدر در عمق وجودش فرو رفته بود ک الفبا و آوا را از یاد برده بود خام خواری میکرد
      گربه میخورد سگ های حومه شهر را سلاخی میکرد و میخورد
      آدم میکشت و تکه تکه شان میکرد دختران زیبا ی شهر را ب دام میانداخت و در پستوی خانه زندانی میکرد و هر وعده تجاوز و شکنجه میدادشان ولی با همه اینها کودکان را دوست میداشت عاشق کودک بچه بود و با آنها ب مهربانی برخورد میکرد و همیشه برایشان وقت داشت و هم بازیشان بود .
      گاهی ساعت ها ب دیوار قفل میکرد و سرش را ب دیوار میکوباند ب نحوی ک سر مچاله اش له میشد
      و خون تمام وجودش را میشست معلوم نبود در سر بزرگ و خالی اش ک نمیشد گفت پر از خالی بود یا خالی از پر چ میگذرد
      بخانه برگشته بود برای امروزش هیچ طعمه ای نیاورده بود ب پستوی پایین خانه شکنجه گاهش رفت و شروع کرد ب دویدن در داخل اتاق و کوباندن خود ب دیوار های اتاق آنقدر ازین دیوار ب آن دیوار کوباند خود را ک از نا افتاد و بخواب رفت...

      بعد مدتی خواب ک مقدارش برایش نامشخص مینمود بیدارشد تمام بدنش لمس شده بود شدیدن احساس گرسنگی میکرد خیزان خیزان بر روی سینه ب سمت چاقویی ک بر روی زمین افتاده بود رفت و برداشتش شروع کرد ب بریدن زبانش زبان را برید و شروع کرد ب جویدن و خوردنش جفت پای و دست چپ خود را از انتها برید و باطراف شکنجه گاه پرت کرد
      در خون خود شناور بود ولی انگار بعد سال ها ی سال است ک احساس آرامش میکرد دو چشم خود را بیرون کشید و با نوک چاقو ک در دست راستش داشت آنقدر ب جمجمه اش کوباند تا تا سوراخ سوراخش کرد و مغز خود را متلاشی نمود و در انتها چاقو را از سر بیرون کشید و با ضربه ای جانانه و مرد افکن در قلب خود فرو کرد مرد و راحت
      شد


      داستان نیم ساعته نوشتم الان درسته خیلی کوتاه ولی عمق داره...
      ویرایش توسط Harmonica : 15 فروردین 1395 در ساعت 00:06 دلیل: تبدیل *** ب لوخت! دی:

    14. Top | #29
      در انتظار تایید ایمیل

      Khoshhalam
      نمایش مشخصات
      آپ

    15. Top | #30
      کاربر انجمن

      daram-mimiram
      نمایش مشخصات
      نقل قول نوشته اصلی توسط NEwrinshidger نمایش پست ها
      حیوان بود حیوانی ب تمام معنا حیف لقب حیوان معنای حقیقی شیطان بود بدون شک شیطان هم ازو میترسیداگر با ماهیتش روبرو میشد
      و ذهنش را لوخت میدید


      تمام بدنش جای زخم چاقو سوختگی های عمیق چشمانش سرد و بی روح و بی انتها و کاملن روانی و روانپرش با تیک های عصبی مخصوص ب خودش ک مشابه اش را جایی نخواهی دید.
      تنهای تنها در حومه شهر در خانه ای بزرگ وزیبا ولی قدیمی و کهنه روزهای خود را شب میکرد و در افکار خود میلولید با هیچ کس حرف نمیزد
      حرفی هم برای گفتن نداشت قهر بود پوچ خالی ب معنای حقیقی نه اینکه از ابتدا خالی باشد نه انقدر در عمق وجودش فرو رفته بود ک الفبا و آوا را از یاد برده بود خام خواری میکرد
      گربه میخورد سگ های حومه شهر را سلاخی میکرد و میخورد
      آدم میکشت و تکه تکه شان میکرد دختران زیبا ی شهر را ب دام میانداخت و در پستوی خانه زندانی میکرد و هر وعده تجاوز و شکنجه میدادشان ولی با همه اینها کودکان را دوست میداشت عاشق کودک بچه بود و با آنها ب مهربانی برخورد میکرد و همیشه برایشان وقت داشت و هم بازیشان بود .
      گاهی ساعت ها ب دیوار قفل میکرد و سرش را ب دیوار میکوباند ب نحوی ک سر مچاله اش له میشد
      و خون تمام وجودش را میشست معلوم نبود در سر بزرگ و خالی اش ک نمیشد گفت پر از خالی بود یا خالی از پر چ میگذرد
      بخانه برگشته بود برای امروزش هیچ طعمه ای نیاورده بود ب پستوی پایین خانه شکنجه گاهش رفت و شروع کرد ب دویدن در داخل اتاق و کوباندن خود ب دیوار های اتاق آنقدر ازین دیوار ب آن دیوار کوباند خود را ک از نا افتاد و بخواب رفت...

      بعد مدتی خواب ک مقدارش برایش نامشخص مینمود بیدارشد تمام بدنش لمس شده بود شدیدن احساس گرسنگی میکرد خیزان خیزان بر روی سینه ب سمت چاقویی ک بر روی زمین افتاده بود رفت و برداشتش شروع کرد ب بریدن زبانش زبان را برید و شروع کرد ب جویدن و خوردنش جفت پای و دست چپ خود را از انتها برید و باطراف شکنجه گاه پرت کرد
      در خون خود شناور بود ولی انگار بعد سال ها ی سال است ک احساس آرامش میکرد دو چشم خود را بیرون کشید و با نوک چاقو ک در دست راستش داشت آنقدر ب جمجمه اش کوباند تا تا سوراخ سوراخش کرد و مغز خود را متلاشی نمود و در انتها چاقو را از سر بیرون کشید و با ضربه ای جانانه و مرد افکن در قلب خود فرو کرد مرد و راحت
      شد


      داستان نیم ساعته نوشتم الان درسته خیلی کوتاه ولی عمق داره...
      3 بار خوندمش..خیلی خوب همه چیو توصیف کرده بودید دوست داشتم...اما نمی دونم چرا نمی تونم خوب عمقش رو درک کنم...
      ولی با این حال واقعا قلم خوبی دارید...
      موفق باشید

    صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

    افراد آنلاین در تاپیک

    کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

    در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)

    کلمات کلیدی این موضوع




    آخرین مطالب سایت کنکور

  • تبلیغات متنی انجمن