سلام خدمت همه دوستان
من حدود هفت سال پیش در دوران دبیرستان عاشق قبول شدن در دانشگاه پزشکی شیراز بودم ولی وقتی سال سوم دبیرستان به یه مدرسه نمونه دولتی خوب رفتم فهمیدم که فقط عشق کافی نیست و من خیلی خیلی از همه عقب هستم و رقیب های من خیلی گردن کلفت تر از اون چیزی هستن که فک میکردم...برا همین اونقدر از قبول نشدن ترسیدم و استرس بیخودی به خودم دادم که در اوج تحصیل و با داشتن بهترین نمرات ترک تحصیل کردم که مایه تعجب همهگان شد...سال بعدش برگشتم سمت درس ولی دیگه اون فرد درسخون نبودم و سوم و پیش دانشگاهی رو ضعیف تموم کردم و بعدش رفتم خدمت...بعد از اینکه خدمت رو تموم کردم هزار تا کار رو امتحان کردم حتی کارهایی که درامد خیلی خوبی هم داشت ولی هیچوقت شبها اروم نرفتم تو رخت خواب و هیچوقت صبح ها با انرژی بیدار نشدم ، بدلیل که همیشه حس میکردم من باید یه کاری رو انجام میدادم که ندادم و این مسیر الانم به رستگاری من ختم نمیشه...! خوشبختانه یا متاسفانه چند ماه پیش یه اتفاق تو زندگیم افتاد و من کلا برگشتم به دورانی که تو اوج بودم و تصمیم گرفتم دوباره کنکور بدم ولی متاسفانه متاسفانه و متاسفانه بیخودی و بی برنامه ریزی شروع کردم و طی 2 ماه اینقدر به خودم استرس وارد کردم که باز دوباره شد مثل همون 7 سال پیش و با اختلالات اضطرابی گرفتم...و از آذر ماه که جدی شروع کردم همش دچار استرس بودم و اصلا نتونستم بخونم و الان هم رسیدیم به دی ماه...1000 بار هی شکست خوردم و هی بلند شدم ینی 1000 بار به خودم قول دادم که دیگه استرس بسه و باید شروع کنم و 1000 بار قولمو شکستم و کم کم دیگه مغزم به خودم بی اعتماد شد... الان دیگه 3 روزه حتی 1 ساعت هم نخوابیدم چون خیل تلاش کردم و بعد از 7 سال دوباره خودمو جمع و جور کردم تا برم اون دانشگاه ولی متاسفانه متاسفانه اینقدر طی این یکی دوماه استرس به خودم دادم که همه تایم های خوبم رو تلف کردم و الان رسیدیدم به دی ماه ، و از نظر عقلی دیگه نمیشه توی 6 ماه پزشکی شیراز قبول شد...و من هم واقعا قبولی در این دانشگاه برام یه نوع رستگاری هس ، دیگه 25 سالم هس و میدونم نباید الکی به یه دانشگاه وابسته شد ولی این دانشگاه 7 سال پیش زندگی منو تقریبا خراب کرد و الان هم پس از 7 سال طی 2 ماه وزنم رو از 65 کیلو به 48 تغییر داده ، ینی فقط بگم که داغونم کرده...خلاصه اگه اینقدر اذیتم نکرده بود بهش گیر نمیدادم ولی میدونم اگه من شکستش ندم تا آخر عمر این حسرت پدرمو درمیاره...چرا؟؟ چون این دومین باری هس که این دانشگاه داره زندگی منو خراب میکنه و من هیج کاری نمیکنم...دوستان خواهش میکنم نظراتتون رو به اشتراک بذارید و بگید اگه من هر چی که دارم رو توی این 6 ماه رو کنم ، میتونم این غول لعنتی که سالهای سال زندگیم رو خراب کرده ، شکست بدم؟؟بوده چنین مورد هایی؟
نظراتتون خیل برام قوت قلب هس و شاید حتی مسیر زندگیم رو تغییر بده و من بتونم دوباره انرژی بگیرم و این غول لعنتی رو شکست بدم ، الان دیگه اونقدر مغزم نسبت به خودم بی اعتماد شده که هر کاری میکنم دیگه میگه نه ، میگه تو یه بازنده ای و همیشه باید ببازی....!
ممنون
یا علی 1400/9/30