فردا آزمونو چک میکنم... امروز نمیتونستم چون دسترسیم به رایانه و گوشی محدود بود...
گزارش امروز: 8 ساعت + 260 تست
مجموع کل رو هم فردا اعلام میکنم امروز زیاد حوصله ندارم...
ببین قبول دارم شرایط سخته. خیلی هم سخته.
شرایط خیلیا هم بهتره... اینم قبول
فقط اینو بدون که خیلیا با وجود مشکلات بیشتر دارن ادامه میدن و اگه جای تو بودن راه حلی واسش پیدا میکردن
تو این مسیر هیچکس بیشتر از خودت دلسوز تو نیس... نه مامانت، نه بابات، نه برادر و خواهر و... خودت تنهایی باید گلیمتو از آب بیاری بیرون
با این چیزی که میخوام بگم شاید ازم متنفر شی و منو هیولا ببینی اما خوب گوش کن:
سال قبل پدرم دچار عارضه ی قلبی و مغزی شد... یه مدت همه نگران بودن و بهش سر میزدن... تو این شرایط میدونی من چیکار کردم؟ رفتم بهش گفتم: اگه فوت شی ۲ _۳ روز بیشتر مجلس عزای تو رو نمیگردونم! بعدش میرم خونه رفیقم درس میخونم! پس لطفا حلالم کن...
پدر خوبی برام نبوده اما بهر حال به گردنم حق داره... منم بشدت آدم باوجدانی ام و اون لحظه صدای شکستن قلبمو قلبشو شنیدم... اما یادت باشه سال کنکور تو از داشتن قلب محرومی... تو از داشتن احساسات محرومی، تو از داشتن هر گونه مسئولیتی محرومی، تو حتی از زندگی هم محرومی و محکومی به اینکه سفت و سخت، مثل یه ربات باشی! چون اسیر نظام آموزشی ویرانگر و قاتل این کشور افتادی... تصیر خودتم نبوده...
میدونم این مسائل برای یه پشت کنکوری به مراتب دردآورتر و سنگین تره.. عملا یه سال ما به باد فنا رفته... از هر طرف داریم طعنه و تحقیر میشنویم و گوشی نیست که درد ما رو بشنوه یا شونه ای که روش گریه کنیم... انواع و اقسام فشار عاطفی، روانی و... رو هم باید کنار درس خوندن متحمل بشیم..
من دو ساله از خونه بیرون نرفتم! فقط یه بار اونم بعد از کنکور به اصرار رفیقام و خونوادم، چون تقریبا شده بودم جنازه متحرک
عطر بهار و شکوفه های سال قبل رو یادم نمیاد...
حس میکنم دیوارهای اتاقم دارن بهم نزدیک میشن
دو ساله با والدینم سر یه میز غذا نمیخورم و میرم اتاقم چون انواع و اقسام حرف و طعنه و کنایه و تحقیر ازشون میشنوم...
تازه فقط هم وعده نهار (اون هم خیلی کم) مصرف میکنم و بقیه روز یا با سیب میگذره یا با ساقه طلایی، یا با گشنگی و قار و قور معده... نه اینکه غذا نباشه یا رژیم باشم؛ فقط عذاب وجدان و حس بیخودی و سربار بودنم باعث میشه بیشتر از این کوفت نکنم... تازه کسی هم صدام نمیکنه... خودم میبینم هوا تاریک شده و من گشنمه میرم غذامو میکشم...
سال دوازدهمم سر جمع یه هفته هم مدرسه نرفتم چون تحمل نگاه ها و حرف های همسن و سالام رو نداشتم.... بدون هیچگونه معلمی خودم درسامو میخوندم و اگه اشکالی هم داشتم سعی میکردم خودم رفعش کنم..
یادمه سال قبل خسته و کوفته از کتابخونه و پانسیون برمیگشتم و تو کل راه حرف مادر و پدرم رو می شنیدم که داشتن دانش آموزای تراز بالای ۷۰۰۰ شون رو میکوبیدن رو فرق سر من و منو پایین میاوردن و خوار و ذلیل جلوه میدادن
اوضاع خونمون هم بدتر از میدان جنگه... همه اعصابا داغون؛ نمیتونی دو کلمه مثل آدم غریبه باهاشون حرف بزنی... همش داد و بیداد و سر وصدا... در ها هم عایق صدا نیستن و خیلی اذیت میشم باور کن من آرزومه والدینم طلاق بگیرن تا این زندگی کوفتی و تشنج یه ذره تغییر کنه...
حالا اینایی که گفتم نیمه ی پر لیوان بود! نیمه خالی لیوان باعث میشه وقتی بهش فکر میکنم، به زندگی لعنتی و بخت سیاهم خاتمه بدم... اگه بدونی بعنوان یک دختر نوجوون هر ساعت مجبورم چه صداها و حرفای نفرت انگیزی رو بشنوم و چه چیزاییو تحمل کنم بدون شک زار میزدی...
اینو حمل بر خودستایی من نذار، اما آدمی ام که ذهن تیز و گیرایی بالایی داره و ۷ ساعت مطالعه براش کافیه... اما تو این شرایط مجبورم ۱۲ ساعت بیشتر بخونم تا حداقل همون اندازه بازدهی داشته باشه...
این همه مشکلات باعث شده شبا دندون قروچه بگیرم، تا حدی که دیشب پدرم اومد اتاقم و بیدارم کرد مبادا که زبونمو موقع خواب قطع نکنم!
گاهی شبا از شدت درد معده و مجاری تنفسی خواب به چشمم نمیاد... بقیه شب ها هم نفس تنگی میگیرم و مجبورم خودم ارادی نفس بکشم و حس خفگی بهم دست میده... به مادرمم این مشکلاتو عنوان کردم و گفتم وقت از یه مطب برام بگیره؛ نه یکبار، بلکه سه ماهه دارم میگم ولی هربار خودشو به نشنیدن میزد... تهش خودم وقت گرفتم و کارت بانکی و دفترچه بیمه رو برداشتم و زدم بیرون... جالبه وقتی برگشتن میپرسیدن: تو مگه تو اتاقت نبودی؟
اینا رو برای ترحم یا دلسوزی نگفتم... از این چیزا بیزارم(بخاطر همین بدم میاد با صدقه والدینم زندگی کنم)
فقط گفتم که بدونی هرکسی یه شرایطی داره... خیلیا وضعشون بدتر از من و توئه و پول خرید یه کتاب کمک درسیو هم ندارن...
اینا رو گفتم تا کسایی که مشکلات اینچنینی ندارن بدونن 3_0 از ما جلو زدن... کسایی تو شرایط ما هم باید بسازن و راه مخصوص خودشونو پیدا کنن برای کاهش اثرات این مشکلات..
سالها بعد مطمئنا این مشکلاتو دیگه یادت هم نمیاد (از بس که زندگی تو ایران سخته) ... سالها بعد فقط حسرت اینو خواهی خورد که چرا پوست کلفت تر نبودی و بیشتر تلاش نکردی.
اینو یادت باشه؛ هرچقدر بیشتر سختی بکشی، آدم پخته تر، منظم تر و پر تاب و تحمل تری میشی... شک نکن اگه اون جووجه تک رقمیو بذاری جای ما پس میوفته... خیلیا جای من و تو بودن و بجای ادامه تحصیل، شوهر کردن و قید درسو زدن... خیلیا تو شرایط ما بودن و رتبه شون حتی دو برابر ما هم نشده...
بهت احترام نظامی میذارم چون کاریو داری میکنی که خیلیا از پسشون برنمیان...
پس قوی و شجاع باش دخترم!