مثلث عشقی میخائیل بولگاکف، نویسندهٔ مشهور مرشد و مارگریتا، یک مأمور پلیس مخفی استالین و مارگریتای فریبنده، برای هرسهٔ آنها در روسیهٔ دههٔ ۱۹۳۰ عواقب اجتناب ناپذیری دارد. زمانهای که ابراز عقیده با قوانین حکومتی سانسور میشد و به طور ترسناکی، آیینهٔ سرکوب سیاسی در جهان امروز است.
سال ۱۹۳۳ است و شغل رشک برانگیز بولگاکف در آستانهٔ از بین رفتن است. دوست و مراد او، اوسیپ ماندلشتامِ شاعر، دستگیر، شکنجه و به تبعید فرستاده شده است. همزمان یک مأمور مرموز پلیس مخفی استالین، وسواس گونه فکر میکند بولگاکف دشمن حکومت است. بولگاکف عاشق مارگریتا میشود که به طرز خطرناکی رکگوست و همین اوضاع را بدتر میکند. او در حالی که با خطر دستگیری روبهروست و شیفته و شیدای مارگریتاست، انگیزهای مییابد تا شاهکار خود، مرشد و مارگریتا را بنویسد؛ داستانی هزل که قدرت و قدرتمندان را به شدت به بوتهٔ نقد میکشد.
با سیر و حرکت بین داستان خوانی در خانههای روشنفکران مسکو و گولاکهای سیبری، میخائیل و مارگریتا، مثلث عشقی پر شوری را شرح و همزمان پرترهای از کشوری به دست میدهد که ادبیات رفیع آن، توسط دیکتاتوریای که تحمل هیچ تفکر مخالفی را نداشت، به اغما میرفت، مارگریتا قوی، ایدئالیست و اغواگر است که دو مرد متفاوت، عاشقانه او را پرستش میکنند و هر دوی آنها در تلاش برای حافظت او از دسیسههای رژیمی که تشنهٔ قربانی کردن آدمهاست، شکست میخورند. همایز در دورهای از فریب سیستماتیک، از ادبیات و نویسنده دفاعی شورانگیز میکند و به طرزی تکاندهنده پیامدهای ناگریز عشق را برای یکی از اسرارآمیزترین چهرههای ادبی جهان به تصویر میکشد.
فصل ۱
تاریخ دیر به روسیه رسید، جغرافیا منزویاش کرد و انزوا هویتش شد. در قرن نهم، وایکینگهای بیدین، شمال آن را کشف کردند و مسلمانان خزر بر جنوب آن حکم راندند. الفبای سیریلیک[۱] که قرار بود داستان روسیه را به رشتهٔ تحریر درآورد، توانست فقط طی سالهای پرتلاطم قرن دهم، در طول کوههای کارپات، پشت صومعههای مقدونیه راه خود را پیدا کند. حتی نُه قرن بعد، پوشکین و تولستوی هنوز در حال اختراع کلماتی بودند که در زبان روسی وجود نداشت: ایما و اشاره و همدردی، قوهٔ تخیل، فردیت.
تلاش برای شناساندن این کلمات، وظیفهٔ نویسندگان بعدی بود.
میخائیل آفاناسویچ بولگالف[۲] در رستورانی که از هر جهت موردِ پسند اتحادیهٔ نویسندگان سراسر روسیه در مسکو بود، روی صندلیای پشت به پنجرهای باز نشسته بود. اواخر بهار ۱۹۹۳ بود. دوستش، اوسیپ ماندلشتام[۳] از روی میز به سمت او خم شده بود تا بر نکتهای تأکید کند، اما بولگاکف گوش نمیداد، به جای آن به معشوق جوان ماندلشتام فکر میکرد و اینکه چگونه میتواند زن را از او برباید.
هوا به شکل وحشتناکی گرم بود. در اواسط روز، گارسنها پردههای سنگین ابریشمی گلدار را جمع کرده و پنجرههای بلند و سایباندار دورتادور سالنِ چند ضلعی را باز کردند. چند درِ فرانسوی به ایان عریضی که پر از میز و صندلی بود، باز میشدند. مدیر رستوران در سالن غذاخوری میایستاد، سپس به ایوان رنگ شدهٔ چوبی میرفت و برمیگشت و مدام به دما و تهویهٔ هر کدام از فضاها رسیدگی میکرد. در نهایت، حوالی غروب، کارکنان را واداشت نیم دوجین از میزهای اضافی را از داخل و از میان درهای باز به ایوان که از قبل بسیار شلوغ نشده بود ببرند. با چوب اندازهگیری در دست، از میزی به میز دیگر میرفت، اندازه میگرفت و دستور میداد بشقاب و لیوانها تنظیم شوند و دوباره اندازهگیری میکرد.
کمی قبل از تاریکی، ابرهای متراکم سبز- خاکستری آسمان را پوشانده و بر سر خیابانهای مسکو باردیدند. پردههای سنگین در باد به رقص در آمده و به قاب پنجرهها سیلی میزدند. قطرات بسیار درشت باران مانند پرندگان سرگردان از میان پنجرههای باز بین ستونهای ایوان به پرواز درآمده، رومیزیها و دستمال سفرهها را لک انداخته و کف چوبی و واکس خورده را گلِآلودن میکردند. خورشید کمی از پشت ابرها بیرون آمد، آنقدر که تیرگی نمای بیرونی ساختمانها را کم کند، بخار از خیابانهای بسیار داغ و پرتب و تاب برخاست و گارسنهای برآشفته با شتاب در رفت و آمد بودند، تمیز میکردند، خشک میکردند و زمین را میشستند. تا ساعت دو آن شب که رستوارن باز شد، به همهٔ چیزهایی که نیاز به خشک شدن یا جابهجایی داشتند، رسیدگی شده بود- به جز یک مورد- حتی یک دانه نمک هم از توی نمکدانها بیرون نمیآمد. بعد از دومین درخواست برای نمک تازه، معلوم شد که اصلاً در انباری یا زیرزمین هیچ نمکی وجود ندارد و مدیر، یکی از خدمهٔ ظرفشور را برای تهیهٔ نمک به رستورانی در آن نزدیکی فرستاد و ده روبل اضافه هم به او داد تا به راننده انعام بدهد که سریعتر برود و بیاید. یک کوچه بالاتر از رستوران، ظرفشور چند کوپک[۴] به راننده داد، او را مرخص کرد و بقیهٔ پول را در جیبش گذاشت. وقتی اولین نفر برنگشت، مدیر دومین ظرفشور را با همان مقدار پول فرستاد و حالا، دو ظرف شور کم داشت، بشقابها و لیوانهای کثیف تلنبار شده و خدماتدهی به شکل قابل توجهی کُند شده بود. با درخواستهای مکرر، او دو نفر از گارسانها را واداشت تا چند نمکدان را در هاونی خالی کرده و دانههای نمک را از هم جدا کنند، اما تقریباً بلافاصله، نمکها دوباره به هم چسبیدند. همزمان، مدیر از میزی به میز دیگر رفته و عذرخواهی میکرد و به مشتریها اطمینان میداد تا چند دقیقهٔ دیگر نمک تازه میرسد و به سرعت و به طور مساوی بین همه توزیع میشود. سرِ هر میز، به همه میگفت، امیدوار است غذا باب میلشان آماده و سرو شده باشد.
مدیر رفت و آمد را متوقف کرد و در ورودیِ بین سالن غذاخوری و ایوان ایستاد و میهمانان را بررسی کرد. ماندلشام را شناخت؛ به غیر از او نویسندهٔ مشهوری آنجا نبود؛ پس نمیشد آن شب را فاجعهای محض محسوب کرد.
هوای بیرون تازه و لطیف بود و بخاطر باران غروب، تا حدودی خنک شده بود و از پنجرهٔ پشتِ بولگاکف باد به درون میوزید. چراغ الکلیهای کوتاه روی هر میز با حبابهای مات کوچکی محافظت میشدند و شعلهشان نمیلرزید. سایر مشتریها که در نور کم عرق میریختند، در جای خود وول میخوردند. صدای گفتوگوها هم خاموشی گرفته بود. چندمیز دورتر، زنی با لباس نارنجی چروک، به مرد مسنتری که ریش بزیاش به شکل بدی رنگ شده بود، خاویار میخوراند. سمت راست آنها، مرد دیگری، یک شاغر درجه دو، با دو همراه خود بحث میکرد و انگشتش را کف دستش میکوبید، با این همه، حرفهایش به نظر مبهم و فاقد جدیت بود. نزدیک درهای ایوان، گروه موسیقی، ملودی آرامی را با صدایی پایین مینواخت.
ماندلشام به صندلیاش تکیه داد انگار حرفش را به کرسی نشانده باشد. نور چراغ بین آنها سوسو میزد. موهای کمپشت ماندلشتام باچتریهای مرطوب نامرتب، پوست سرش را به رخ میکشید. صورتش رنگ پریده و از گرما مرطوب بود. چهل و دو سال داشت، فقط یک سال از بولگاکف بزرگتر بود، اما به نظر بسیار مسنتر میآمد گویی در زمانی متفاوت و تحت شرایط بسیار دشوارتری زندگی کرده بود. علاوهبر امشب، بارها و در موقعیتهای بسیار، ذهن بولگاکف درگیر این بودکه چگونه ماندلشتام توانسته بود از مارگریتا نایکووینا[۵]ی بسیار جوان دل برباید.
بولگاکف به سالن نگاهی انداخت. پشت درهای منتهی به ایوان، لحظهای چرخش لباسی بلند و کمرنگ، لرزش شانههایی ظریف و گردنی کشیده شد و سپس رفت. او با خود زمزمه کرد، ممکنه امشب اینجا باشه؟ پناه بر خدا! اون دیگه کی بود؟
ماندلشتام گفت: «تو گوش نمیکنی.»
حرفش بیشتر به نظر واکنشی ختسه و دلگیر بود تا متهم کردن. او همچنان به بولگاکف خیره بود، نگاهی که به نظر بولگاکف زیادی طولانی آمد.
-درسته.
بولگاکف کمی لبخند چاشنی این پذیرش کرد. تا حدودی احساس گناه میکرد.
این روزها زیاد همدیگر را نمیدیدند. دوستی آنها، حدود بیش از یک دههٔ پیش، در نتیجهٔ نوعی رابطهٔ مرید و مرشد شکل گرفته بود. آن موقع بولگاکف تازه به مسکو آمده و نوشتن را آغاز کرده بود. سالها بعد و حالا که خودش تا حدودی مشهور شده بود، رابطهشان به جای محکمتر شدن، به تدریج کمجان میشد. در کل بولگاکف خودرا مقصر میدانست. شام خوردن امشب هم پیشنهاد ماندلشتام بود. بولگاکف اصلاً به یاد نمیآورد که قبلاً ملاقاتی به درخواست شاعر داشته باشند.
با این همه، فقط به دلیل هوای بد و غذای نهچندان خوبی که اواسط هفته در اتحادیهٔ نویسندگان سرو میشد، در لحظات آخر، تصمیم گرفته بود درخواست شاعر را رد کند. وقتی بدون هیچ دلیل منطقیای دیر کرده و الکی بهانهای تراشیده بود و وارد سالن شد، صورت بسیار لاغر ماندلشتام چنان با تجملات سالن و تضاد بود که اولین کلمات بولگاکف حاکی از عذرخواهی نبود، بلکه وضعیت جسمی و حالوروز ماندلشتام نگرانش کرد و احوالش را پرسید. ماندلشتام هم به او اطمینان داد که حالش خوب است. با وجود این، نشان داد که از آمدن بولگاکف خوشحال بود و مایل بود دلخوریاش بابت منتظر ماندن را فراموش کند. همین واکنش باعث شد بولگاکف فکر کند، حتماً ماندلشتام درخواستی از او دارد. اولینبار بود چنین فکری در ذهن بولگاکف ایجاد میشد.
ماندلشتام متوجه سلامت بولگاکف شدو گفت: «چرا از اینجا نمیری؟ به پریجیولکینو[۶] برو- این موقع سال، اونجا عالیه.»
فقط شش کلبۀروستایی برای سه هزار نویسنده؛ امتیاز عضویت اتحادیه برای وابستگی سیاسی، بولگاکف وانمود کرد پیشنهاد ماندلشتام را جدی گرفته و گفت: «تا حالا نوبت من نشده.»
-چند بای نوبت من شده.
بیتمایل بودن بولگاکف به شرکت در سیاستهای اتحادیه بحثی قدیمی بود.
-غیرممکن نیست. سراغ کسی میری؟
بولکاگف خندید.
-کی من رو میخواد؟
بیاهمیت شمردن خود کار اشتباهی بود، اما هیچ تمایل به پارتیبازی و تفقد نداشت. ترجیح میداد به طریقی نامرئی باشد، البته نه کارش، بلکه خودش، این طور خوب بود، شاید اصلاً بهترین کار بود.
ماندلشتام سر تکان داد.
-هرکسی سراغ کسی میره. تو مجبور نیستی اونجایی که ساکنی، زندگی کنی.
میتونی جای بهتری زندگی کنی. اعضای کمیته عاشق نویسندهها هستن.
اینطوری احساس با فرهنگبودن میکنن. اگه بخوای میتونم معرفیت کنم.
بولگاکف دوباره به دور نگاه کرد.
-این لیکاویوفه[۷]؟ ماههاست ندیدمش.
-پریجیولکینو بوده.
البته. بولگاکف لبخندزد.
-فکر کردم مُرده.
ماندلشتام سرش را خم کرد، از گرما یا به خاطر مکالمهشان، نمیشد گفت از کدام یک. به نظر میرسید اصلاً تمایلی به دنبال کردن موضوعات قدیمی ندارد:
ضرورت فرونشاندن انتقادات، تبدیل کردن ویراستاری و مدیران و تهیهکنندگان به هوادار. هرچند بولگاکف به همین دلیل از دوستش ممنون بود، همچنین برای اینکه به نحوی، حدود شکیبایی ا و را درک میکرد.
ماندلشتام گفت: «شاید باید شعر بگی.»
-نمیترسی باهات رقابت کنم؟
بولگاکف قصد شوخی داشت. بقیهٔ ودکایش راسرکشید.
ماندلشتام منتظر ماند تا توجه بولگاکف دوباره او جلب شودو گفت: «فقط تو این کشور به شعر احترام میذارن. هیچجای دنیا اینقدر آدم، به خاطر شعر جون خودشون رواز دست ندادن.»
او مستعد اینگونه صحبت کردن بود. بولگاکف کسل شد؛ او در نارضایتی سیاسی دوستش سهیم نبود. به خود گفت، این برخوردم خیلی هم ستیزهجویانه نیست، علاقهای به این موضوعات ندارم. او به ندرت روزنامهها را میخواند؛ به رادیو هم فقط به خاطر موسیقی گوش میداد. باوجود این، به خاطر زبان تیز و ماندلشتام و برای تنظیم مدام فضای دوستیشان، احتیاط ضروری بود. این چیزی بود که او را خسته میکرد. متوجه شد که از ابتدای خوردن شام، لکهای روی پیراهن شاعر افتاده، او غالباً بیدقت بود و بولگاکف از این مسئله هم بیشتر آزرده شد.
-پس باید بگم شعر گفتن ایدهٔ چندان خوبی نیست.
ماندلشتام لبخند زد. شاید این طور باشد، موافق بود.
لیکاویوف از میزی به میز دیگر میرفت و هر مشتریای که از صندلیاش بلند میشد، دستانش را محکم در دست خود میفشرد. نگاهی کوتاه کافی بود تا بولگاکف متوجه تغییر در سلسله مراتب اتحادیه شود. لیکاویوف پس از آن به سراغ نویسندهٔ جدید اپرارفت؛ سپس خم شد تا خود را برای همسر جوان مرد، یک کنتس سابق، شیرین کند و دست او را به مدت طولانی در دست نگه داشت و شوهر زن را به کل نادیده گرفت، تا جایی که زن با دستپاچگی رویش را برگرداند. لیکاویوف در مانورهایش شبیه لکلک شده؛ رفتار عجیب و غریبش او را مضحکتر کرده بود.
بولکاگف پوزخندی زد. ماندلشتام گفت: «چی شده؟»
-منتقدمحبوب ما، علاوهبر جرمهای زیادش، لاسزدن رقتانگیزی هم هست.
-به نظر میادهمسر من از دست درازیهای اون در امانه.
-تو خوششانسی.
-یه جورهایی، نادیا[۸] مثل راهبههاست. تاتیانا[۹]ی تو چطوره؟
گارسن آمد و نوشیدنی دیگری برایش آورد و بولگاکف منتظر ماند تا برود.
-اون رفته و با خواهر و شوهرخواهرش زندگی میکنه.
به نظر میرسید ماندلشتام سعی میکند جلوی تعجب خود را بگیرد. بولگاکف فکر کرد این مسئله را از قبل میدانسته، همسرانشان دوست بودن و هر دو در تحمل بارِ داشتن همسران نویسنده شریک بودند.
بولگاکف گفت: «آپارتمان اونها بزرگه و یه حمام شخصی هم دارن.»
ماندلشتام سرتکان داد.
-منم بودم ترکت میکردم.
لیکاویوف، نویسندهٔ اپرا را رها کرد و در حال درآغوش کشیدن شاعری جوان بود. بولگاکف دوباره لیوانش را خالی کرد. او لحظهٔ دقیق مرگِ عشقِ بین خود و همسرش را به یاد آورد. به درخواست بولگاکف، یکی از نزدیکان، آنها را به هم معرفی کرده بود. زن هفتهها به آرامی او را با کلماتی آزار دهنده که به نظر بولگاکف محبتآمیز میآمدند پس زده بود، سپس یک غروب، بدون هیچ توضیحی، زن خانهٔ او ماند. او را به خاطر آورد که لبهٔ تخت بولگاکف نشسته بود؛ زاویهٔ کوتاه نور نارنجی خورشید را که از شیشههای کثیف پنجره به درون میتابید به یاد آورد، فکر کرد کاش زن میرفت. شاید اگر زن همان موقع میرفت، میل او هم برمیگشت، اما زن ماند.
در هر صورت با او ازدواج کرد. احساس میکرد ازدواجشان نوعی توافق بود و برای تاتیانااحساس تأسف میکرد، برای دوست داشته شدن. او واقعاً زن خوبی بود، خوب با هم کنار میآمدند. زن او را ترک کرده بود تا بولگاکف بنویسد و همین تنهایی، دوباره میل را در او روشن میکرد به اندازهٔ کافی حواسش را از نوشتن باز میداشت.
لیکاویوف کنار میزشان ایستاده بود. بولگاکف جا خورد و بلند خندید. لیوانش را بلند کرد و گفت: «فکر کردم گارسنی.»
لیکاویوف طوری لبخندزد که تمام دندانهایش بیرون افتاد.
ماندلشتام پادرمیانی کرد.
فوقالعاده به نظر میرسی. معلومه پریجیولکینو حسابی بهت ساخته.
منتقد گفت: «کاملاً، باید بگم تمام فکر اینجارو دور ریختم، همهشو- به جز- به طرزی غیرقابل توضیح، دربارهٔ تو.»
و با سر به بولگاکف اشاره کرد.
بولگاکف گفت: «پس باید فوراً برگردی و دوباره تلاش کنی، فردا اولین کارم، جمعآوری امضا در اتحادیه برای ریاست توست.»
لیکاویوف حرفش را نشنیده گرفت.
-فهمیدم نمایش جدیدیرو در سالن تئاتر هنری مسکو برای اجرا آماده میکنی.
دعا میکنم همهچی روبهراه باشه.
بولگاکف ابداً به خود زحمت نداد که کمتر خودنمایی کند.
-آخر ماه کارمونو شروع میکنیم.
-خوشحالم این رو میشنوم. شنیده بودم با تأخیر به اجرا درمیاد.
لیکاویوف کمی مکث کرد انگار میخواهد بیشتر بگوید، بعد تغییر عقیده داد.
-کاملاً واضحه که اطلاعات غلطی به من دادن.
غیرمنتظره بود. بولگاکف نسبتاً سریع گفت: «نه، نه، ابداً.»
لیکاویوف دوباره به ماندلشتام نگاه کرد انگار از او میخواست حرفش را تأئید کند.
بولگاکف میخواست بگوید که در حقیقت برنامهٔ نمایش از زمان تعیین شده هم جلوتر است، که البته واقعیت نداشت. آنها از برنامه عقب بودند، اما قبل جبران بود. شاید هفت یا هشت روز؛ به حتم نه بیشتر از دو هفته. اما تأخیر تنها نگرانی او نبود.
به نظر میرسید اخیراً کارگردان، استانیسلاوسکی[۱۰]، از دیدن او اجتناب و ساعات خود را در دفترش محبوس میکند. بولگاکف با دادو فریاد دستیارش را مجبور میکند در را باز کند و تازه آن موقع میفهمد که کارگردان در رفته است. بولگاکف خود را متقاعد کرده بود که همهٔ اینها تصورات اوست اما حالا، نگرانیهایش دوباره ظهور کردند. میخواست از لیکاویوف بیشتر پرسوجو کند، اما او شروع به صحبت کرده بود.
بدون شک شایعاتِ احمقانهست. مطمئنم چیز قابل اعتنایی نبود.
بولگاکف شروع کرد.
-استانیسلاوسکی هیچچی نگفته.
ماندلشتام اخم کرد.
لیکاویوف گفت: «آره؟ خیالم راحت شد و خوشحالم که باهات حرف زدم.»
سرتکان داد.
-بیصبرانه منتظر افتتاحیهٔ «مولیر» هستم و اینکه نقد منصفانهای بنویسم.
بولگاکف حرف او را تکرار کرد.
-بله، منتظر نقد تو هستم.
بخشی از وجودش به طرز مبهمی آرزو داشت منتقد آنجا بماند. برای اولینبار، مشتاق نقد لیکاویوف بود.
-مزاحم غذا خوردنتون نمیشم.
به نظر میرسد لیکاویوف سرحالتر از موقع آمدنش بود، انگار بهترین بخش حالِ آن دو را ازشان بیرون کشیده بود.
-لطفاً مراتب احترام من رو به همسرانتون برسونین.
تعظیم کرد و رفت. بولگاکف دورشدنش را تماشا کرد.
ماندلشتام به سمت او خم شد.
-اون که دلیل رفتن تانیانا نیست؟
بولگاکف سرتکان داد.
-نه، تقصیر من بود.
منتقد چند میز دورتر رفته و خم شده بود تاهمسر نویسندهٔ دیگری را خطاب قرار دهد. بعد از شنیدن سخنان زن، سرش رایکوری کرده و به چشمان زن خیره شده بود. بولگاکف این حرکت بیگزند را میشناخت. حالا تقریباً میتوانست او را برای این حرکات ببخشد.
به سمت ماندلشتام برگشت.
-منظورش از تأخیر چی بود؟ تو چنین شایعاتی رو شنیدی؟ آره؟
ماندلشتام باقیماندهٔ غذایش را با چنگال هم میزد؟
-خودت که با استانیسلاوسکی حرف زدی، همهچی خوبه.
-آره صحبت کردم.
بولگاکف سعی کرد آخرین باری را که صحبت کردند، به یا بیاورد.
-باید دوباره باهاش حرف بزنم.
او به این نمایش نیاز داشت. اخیراً تلاشهای دیگرش بااستقبال ضعیفی روبهرو شده و کمدوام بودند.
ماندلشتام گفت: «عجیبه که امشب اینجا نیست.»
حواسش متوجه تگه گوشت بیبو و بیخاصیت بود.
-البته، امروز سهشنبهست.
لیکاویوف دست همسر نویسنده را بوسید. بولگاکف او را دید که قامت راست کرد و بعد به همسر نویسنده و به شوهرش که بدون واکنش نشسته بود، تعظیمی کرد. زن با شگفتی به منتقد نگاه کرد؛ باکمی بیزاری و قضاوت. بولگاکف رو برگرداند.
ابداً فکر نمیکرد لیکاویوف به همسرش نظر داشته باشد، ابداً، بهجز قدردانی جزیی و گاهبهگاه همسرش به خاطر چیزهایی که منتقد به او عرضه میکرد و بولگاکف ابداً تمایلی به انجامشان نداشت، چیز دیگری بینشان نبود. ممکن بود محبتهای ساختگی لیکاویوف همسرش را کمی راضی کرده باشد. آنها، او و تاتیانا، کلی به این موضوع خندیده بودند، بااین همه، احتمالاً تاتیانا خیلی هم نخندیده بود. او رضایت پنهانی زنش از توجهات منتقد را نوعی سادهلوحی تصور کرده بود که نباید تعجببرانگیز باشد. او تعجب نکرده و آن لذتهای کوچک را از همسرش دریغ نکرده بود.
هچ جرمی، هیچ دیدار پنهانیای بین آنها انجام نشده بود. هیچچیز بهجز یک بعدازظهر که لیکاویوف هنگام سخنرانی دراز وآتشین معمول خود دربارهٔ او به تتهپته افتاده و در وقفهای بسیار نادر، کوتاهترین مخالف خود با بولگاکف را اعلام کرد. برای اولینبار تاتیانا فوراً با او موافقت نکرد. برای اولینبار سکوت کرده بود و در آن سکوت، بولگاکف دید که زن توجه خاصی به منتقد کرده و با او متحد شده بود. فهمید که لیکاویوف، هر چند قادر به فهم واضحترین نوشتهها نبود، باوجوداین، میتوانست باشگردهای گستاخانهٔ خود، در تاتیانا درماندگی را که چیزی بسیار بزرگتر از سادهلوحی و زودباوری محض بود بنمایاند. بولگاکف به زن نگاه کرد تا توضیحی بشنود. او لبهایش رابه هم فشرد و به دوردستها نگاه کرد انگار چیزی از پشت پنجره عبور کرده باشد.
پس از آن، به خود گفته بود زن اصلاً اهمیتی ندارد؛ از آغاز هم این رابطه اشتباه بود و بهتر است بگذارد برود. تاتیانا فوراً از آنجا نرفت، اما بیشتر و بیشتر بیرون میماند تااینکه روزی وسایلش هم از خانه غیب شدند. یک روز بعداز ظهر بولگاکف به خانه رفت و با فضاهای خالی روبهرو شد. چند روزی به خانه دست نزد، چوب لباسیها در کمد آویزان بودند، هنوز جاکفشیای که زن کفشهایش را درآن میگذاشت کنار در بود. او دلایلی داشت که جای خالیشان را پر نکند، هرچند به خود میگفت، دلیلش آن نیست که دلش میخواست زن برگردد، به این دلیل نبود که ممکن بود وسایلش دوباره به جایی برای قرار گرفتن نیاز داشته باشند.
لیوانش را برداشت و یکطرفه گرفت تا آخرین قطراتش جمع شود. قدرت این را نداشت که جهان را وادارد به میل او بچرخند؛ حتی نمیتوانست از گارسن بخواهد که بانوشیدنی بیشتر او را از خودبیخود کند. دست بهسوی لیوان برد تا آن را بلند کند، اما دستش یاری نکرد.
ماندلشتام گفت: «با استانیسلاوسکی صحبت کن.»
و طوری سر تکان داد انگار مشکل او را میفهمد.
بولگاکف به لیوانش نگاه کرد و گفت: «این کاررو میکنم.»
اوسیپ دستش را روی میز گذاشت و بولگاکف آخرین قطرات را به حلقش سرازیر کرد.
گروه موسیقی دوباره نواختن آهنگ جازی راآغاز کرد. موسیقی فضای بین گفتوگوها را پرکرد. ماندلشتام اخم کرد انگار کسی سخنش را مانع شده باشد.
بعد به بالا نگاه کرد. کسی کنار میزشان ایستاده بود.
ماندلشتام گفت: شببهخیر عزیزم.
صدایش کمی رنجیده به نظر میرسید.
صاحبِ لباس شبِ کمرنگی که قبلاً دیده بود، کنار آنها بود. او مارگریتا نایکووینا بود.
بولگاکف قبلاً او را دیده بود، البته نه به همراه شاعر. آنها تلاش کرده بودند رابطهشان را پنهان نگهدارند، هرچند گفته میشد بسیاری، حتی همسر ماندلشتام، از آن خبر داشتند. پاییز گذشته، در میهمانیای در همین سالن او را دیده بود.
بولگاکف او را تماشا میکرد که دستدرازیهای مردی را رد میکرد. در لحظهای، مارگریتا به دوروبر نگاهی کرد انگار دنبال راهی برای فرار از دست آن مرد بود و متوجه نگاه خیرهٔ بولگاکف شد. بولگاکف لبخند زده بود، لبخندی همدلانه و فریبکارانه، و از آن فاصله، گویی همدیگر را درک کرده بودند یا شاید هم بولگاکف این طور فکر میکرد.
[۱] – الفبای سیریلیک که سیریل مقدس به مردم اسلاو آموخت و امروزه با کمی تغییر در روسیه، بلغارستان و اوکراین و… کاربرد دارد.
[۲] -Mikhail Afanasievich Bulgakow
[۳] -Osip Mandelstam
[۴]- پول خرد شوروی
[۵]- Margarita Nikoveyena
[۶] -Peredelkino
[۷] -Likovoyev
[۸] -Nadya
[۹] -Tatiana
[۱۰]-Stanislawski
کتاب میخائیل و مارگاریتا
نوشته: جولی لکسترام هایمز
ترجمه سوادبه قیصری
انتشارات کولهپشتی
۴۵۷ صفحه