دولت خودش دزده و ملت را میچاپه،
آنوقت دو قورت و نیمش هم باقیه! یکمشت عاجزِ گداگشنه اسمش را ملت گذاشتند!
کو دلسوز؟
صادق هدایت / کتاب "حاجی آقا"
دولت خودش دزده و ملت را میچاپه،
آنوقت دو قورت و نیمش هم باقیه! یکمشت عاجزِ گداگشنه اسمش را ملت گذاشتند!
کو دلسوز؟
صادق هدایت / کتاب "حاجی آقا"
حکایت ما جاودانه شود
زمانِ حال چیز خنده دارى است؛ اصولا نمىتواند وجود داشته باشد. به مجرد اینکه از آن آگاه مىشویم، سپرى مىشود و دیگر حال نیست.
این طورى ما مدام در گذشته زندگى به سر مىبریم، حتى هنگامى که در حال رویاپردازى دربارهى آینده هستیم.
کتاب دیدن از سیزده منظر اثر کالم مک کان
وای که خیال او همه جا از پی ام میآید! و در بیداری و خواب در جان من خانه میگیرد. اینجا، وقتی که چشم هایم را میبندم؛ اینجا در پس پیشانی ام، در پیش نگاه خیالم چشم های او حضور دارند. زبانم از شرح این حس برای تو ناتوان است. چشم هایم را که میبندم نگاهش با من است و مثل دریا، مثل ورطه در پیش رویم دهان باز می کند و در پس پیشانی ام همه ی حس و خیالم را به تسخیر خودش در می آورد : )
رنج های وِرتِر جوان، گوته : (
هرگز فراموش نکن که «چهکسی» هستی؛ چون"دنیا" فراموش نمیکنه. /
«رندی» دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام، نه دنیا و نه دین
نه حق، نه حقیقت، نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان که را بود زهره این
اگر زمان منتظر ما میایستاد تا ما به بلوغ برسیم
قطعا زندگی با نقصهای کمتری را تجربه میکردیم.
نمیدانم زندگی بدون واژهی «افسوس» چه شکلی خواهد بود!
شیرینتر است یا مزهی یکنواختی دارد!؟
بهومیل هرابال
کتاب تنهایی پر هیاهو
کتاب ها،صندوقچه های موسیقی اند...
در لا به لای این کتاب های کوچک...
نت های دل انگیز کلمات را گنجانده ام...
#کتاب عشق از کریستین بوبن
سوگند چه معنایی دارد؟سوگند که نمی تواند دست وپای شما را ببندد.اگر درباره امری به یقین رسیده اید,همان یقین شما را متعهد میکند.اگرچنین یقینی ندارید,هیچ چیز و هیچ سوگندی شما را مقید نمیکند.
خرمگس
اتل لیلیان وینیچ
هر روز آدم چیزهای تازهای یاد میگیره،
ولی یه چیز هست که من خوب میدونم،
وقتی آدم محتاج میشه، یا گرفتاری و بدبختی و غمی داره، باید دردشو پیش آدمهای ندار ببره.
اینها هستن که به آدم کمک میکنن، فقط اینها.
(خوشههای خشم _ جان استاین بک)
پرسیدم: «چهطور شما عوضی ها میتونید این قدر بی احساس باشید؟»
جانی گفت: «ساده ست، ما همینجوری به دنیا اومدیم.»
(عامه پسند_ چارلز بوکوفسکی)
گوستن میگفت:
«میتونی گاه به گاهی چیزهای خوب و خوشایند تعریف کنی… زندگی همیشه هم نکبت نیست.»
مرگ قسطی_ سلین
ابروی دختر چیز ظریفی ست لیلا,مثل یک مرغ مینا ست توی دستهایت,همین که دستت را سست کنی,پرواز کرده و رفته.
.
مریم از پشت پنجره بی اعتنا چیزی را تماشا میکرد که در تمام عمر ارزویش را داشت.
.
به ذهن مریم که هنوز جوان بود نمی رسید که عذرخواهی بابت تولدش,بی انصافی ست.
.
بچه های غریبه بستنی گیرشان می اید,چی قسمت تو می شود مریم؟داستان بستنی.
.
ان وقت فهمید که منظور ننه این است که حرامی چیزی است ناخواسته,و او ,مریم,ادمی نامشروعی است که هرگز حق ادعای مشروع برچیزهایی را ندارد که دیگران دارند,چیزهایی مثل عشق,خانواده,خانه و پذیرش
.
مثل عقربه ی قطب نما که همیشه رو به شمال است، انگشت اتهام مرد همیشه یک زن را پیدا می کند. همیشه یادت باشد مریم.
.
لیلا یادش آمد که یک بار از مامان شنیده بود که به بابا گفته با مردی ازدواج کرده که اعتقاد ندارد . مامان نمی فهمید . مامان نمی فهمید که اگر به ایینه نگاه کند ، تنها اعتقاد راسخ زندگی بابا را می بیند که یک راست به او زل زده است .
.
مریم آن روز معنای کلمه " حرامی " را نمی دانست.
سنش هم آنقدر قد نمی داد که بی انصافی را دریابد و بفهمد به وجود آورنده ی حرامی مقصر است،نه خود حرامی که تنها گناهش به دنیا آمدن است.
.
از تمام دشواری هایی که آدم باید با آن رو به رو شود،هیچ چیز به اندازه ی عمل ساده انتظار کشیدن مجازات کننده نیست...
.
.
هزار خورشید تابان/خالد حسینی
پ ن:جذابیت کتاب ب اندازه ای بود که باعث شد یک روز تمومش کنم
پیشنهاد میکنم بخوندیش
ویرایش توسط Sky98 : 08 شهریور 1398 در ساعت 10:50
از این میترسم دردم در لحظه ی مرگ این باشد که چرا از درد عشق نمیمیرم..
"عشق در زمان وبا/گابریل گارسیا مارکز"
♡Be your Own HERO
تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگیمان از پیش تعیین شده، به همین سبب اینکه انسان گردن خم کند و بگوید چه کنم “تقدیرم این بوده” نشانه ی جهالت است.
تقدیر همه ی راه نیست، فقط تا سر دوراهی هاست، گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردش ها و راه های فرعی دست مسافر است. پس نه بر زندگی ات حاکمی و نه محکوم آنی ...
ملت عشق / الیف شافاک
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد...
پ.ن. صدای آشناست، چه حاجت به بیان
هنگامی که کودک بودم ، خدا و فرشتگان را دیدم ...
اسرار جهان بالا و پایین را دیدم...
گمان می کردم همه مردم می بینند آن چه را من دیده ام
ولی خیلی زود فهمیدم که آن ها نمی بینند...
# نوشته ی شمس تبریزی در کتاب ملت عشق از الیف شاکاف
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)