در اين دنيا كسي بي غم نباشد
اگر باشد بني آدم نباشد
"خاقاني"
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فروغی بسطامی( حکایت امروز ایران)
پای دوست داشتنت ایستادهام...
مثلِ درختِ کاج
روبروی پاییز...
می توان اندوه شب را از نگاه صبح فهمید ،
یا به وقت ریزش اشک ، شادی بگذشته را دید ...
می توان در گریه ی ابر با خیال غنچه خوش بود ،
زایش آینده را در هر خزانی دید و آسود ...
قمیشی
در دیده چه کار آید؟ این اشک چو بارانمبر دیده اگر، جانا، سروی چو تو بنشانمخود را به سر کویت بدنام ابد کردماز هر چه جز این کردم، از کرده پشیمانمامیرخسرو دهلوی
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
تــا هــســتـم ای رفـیـق نـدانـی کـه کـیـسـتـم
روزی ســراغ وقــت مــن آئــی کــه نــیـسـتـم
"شهریــار"
من یار مهربانم ! دانا و خوش بیانم ( یا زبانم بود یادم نیس)
گویم سخن فراوان ! با آنکه بی زبانم
پای دوست داشتنت ایستادهام...
مثلِ درختِ کاج
روبروی پاییز...
میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز ،
وان کس که چو ما نیست در این شهر ، کدام است ... ؟!
با محتسبم عیب مگویید ، که اونیز ،
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است ... !!!
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربر و 1 مهمان)